تقویم تولد

Lilypie Kids Birthday tickers

۱۳۸۸ دی ۴, جمعه

قورت دهید خواب را!

دیشب خواب بودم که سروصدایی از بیرون اتاق خواب منو نیمه بیدار کرد. متوجه شدم برق هال روشنه و کسی اونجا تردد می‏کنه. سریع بلند شدم ببینم چه خبره اونجا، که دیدم فرازو باباشند و دارند خوش و بش می‏کنند!
گفتم:« چی شده، چه خبره؟»
فراز سریع یه حالت ناراحتی به صورتش داد و گفت: «دوباره خواب بد دیدم».
از اونجا که قضیه "خواب بد دیدن" جدیداً بهانه‏ای برای فراز شده که بیاد و رو تخت ما بخوابه، خیلی تعجب نکردم. فقط از انکه پی‏آیندش بیدار کردن باباش و قدم زدن نصفه شب و خوش‏وبش با باباش شده تعجب کردم. این مورد دیگه سابقه نداشت!
گفتم: «خب، حالا اینجا چی کار می‏کنی؟»
فرازبا یک قیافه‏ی حق به جانب:« هیچی،با بابا اومدم یه لیوان شربت بخورم تا خوابه بره پایین»
.
.
.
.
.
پ.ن : همچنان نیازمند هم فکری سبزتان در مورد پست هالو اسکن هم هستم.

۱۳۸۸ دی ۳, پنجشنبه

تنها صداست که می‏ماند!

یادمه پارسالا، یک بازی تو وبلاگستان بود که "آرزوهای محالتون رو لیست کنید". بعضی از وبلاگ‏نویس ها نوشته بودند که مثلاً؛ سفر به فُلان جا، خرید ویلای دوبلکس در بَهمان جا و خرید ماشین اِل، دوباره دیدن بِل و...
وخب، آرزوهایی که به نظر من چندان دست نیافتنی و محال نیستند! یعنی نه اینکه کاملاً دست یافتنی باشند، ولی خب، محال هم نمی‏شه اسمشون رو گذاشت(منهای دوباره دیدن و زندگی با آدمایی که دیگه تو این دنیا نیستند)
یکی از آرزوهای محال من که هیچ کس هم اون موقع ازم نپرسید والان هم کسی نپرسیده و خودم یوهو یادش افتادم و به نظر خودم واقعاً "محاله"، اینه که یه صدای بمِ قشنگِ پر نفوذِ عمیقِ با وُل بالا داشته باشم.
البته نه اینکه الان نا شکر باشم ها! باز هم خدا رو شکر که یک صدایی بالاخره از اون ته در می‎یاد و منظوره رو می‏رسونه! واقعا خدا رو شکر، ولی خب،...آرزوی محاله دیگه... چه کارش می‏شه کرد؟
صدای من از این صداهای زیر و نازک و ضعیفه. از این صداها که وُلومشون پایینه و یه بَعبَیی هم پشت تارهای صوتی پنهونه و یه وقتا که صدام از یه حدی قراره بلند تر شه، صداهه می‏لرزه و یه نموره به جیغ شبیه می‏شه و تو این هاگیر واگیر، بَبَیی هم از اون تو کله‏ش رو می‏یاره بیرون و شروع به بع بع می‏کنه!
فکرشو بکنید چه قدر تاثیر می‏زاره رو هیبت آدم، رو نفوذ آدم رو دیگران، رو جذابیت آدم، و این جور چیزا!
.
خلاصه که اومدم و این آرزوی محالم رو گفته باشم که نگفته از دنیا نرم یو‏هو! و خدا رو چه دیدی، شاید امشب خدا با یک سری وسایل، اقداماتی رو روی تارهای صوتیم انجام داد و فردا صبح که از خواب پا شدم، من هم شدم صاحب این صدا بم قشنگایِ پرنفوذِ عمیقِ با وُل بالا!
.
.
.

بامبول در آوردن هالواسکن

اینهمه نشستم از مزایای بلاگر و کامنتدونی هالواسکنی گفتم، روی هالواسکن زیاد شد و کامنتدونی رو پولی کرده و موعد مقرر(تا آخر دسامبر) برای واریز پول تعیین کرده!
کجای دلُم بزارُم؟
از هالواسکن دارا کسی می‏دونه چی کار باید کرد؟ برای شما ها هم از این بند وبساط‏ها درآورده یا فقط گیرداده به من؟ این 9 دلاررو چطور باید پرداخت کرد؟ اصلاً باید پرداخت کرد یا گذاشت به امید خدا؟
چطوره اگه این برای همه‏ست یه پتیشن امضا کنیم به این مضمون که " ما پول نمی‏دیم و هالواسکنمون رو می‏خوایم و اَنَا فُرام دِوِلوپینگ کانتری و پول مول برای این جور چیزا یُخ‏دی و چاله چوله چُخ‏دی و هِلپ می پلیز و آی لاو یو و..."
.
.
.
.
کلن، راه حل؟!

۱۳۸۸ آذر ۲۶, پنجشنبه

افکار و احساسات فرزندان دلبند!

ما سعی کردیم همیشه به افکار و احساسات واقعی فرزندمون احترام بگذاریم و بهش نگیم این کارو نکن، اون حرفو نزن. نکن .بکن. و اِل و بِل. نتیجه‏ش اش این شد که به محض دیدن مادرم که بعد از مدتها که کل دندوناش رو به امید ایمپلنت کردن کشیده بود ودوران بی‏دندونی رو سپری کرده بود و چند روز پیش بالاخره دندون دار شده بود و احساس چارده ساله بودن بهش دست داده بود، گفت:« چرا شکل هیولا شدی تو پس مادربزرگ؟»!!
.
یا همون شب که مادرم داشت به اصطلاح یوگای صورت انجام می‏داد تا هم عادت کنه به دندوناش و هم بلکه خدا رو چه دیدی، شاید اثر کرد و جوون تر به نظر رسید، گفت: «مادربزرگ، چرا خودت رو عین کوسه می‏کنی هی؟»!!

۱۳۸۸ آذر ۱۸, چهارشنبه

پیش دستی های ما و ییپ و یانکه



تو هلند فروشگاهی بود به اسم Hema. اون اوایل کار که مشکل کاسه بشقاب داشتم، از این فروشگاه یک دست پیش‏دستی برای میوه گرفتم. پیش دستی‏ها سفید بودند و وسطشون تصویرکارتونی دو تا بچه بود. لباسای سفید و راه راه و صورت سیاه. کلن تصاویر سیاه و سفید بودند ولی خب، خیلی هم با نمک. طوری که هیچ وقت از دیدنشون سیر نشدم و دلم رو نزد. نمی‏دونسم قضیه این عکسه چیه و داستان از چه قراره. مدتی پیش مجموعه شش جلدی کتابی رو هدیه گرفتیم که قصۀ همون دو تابچه‏ی پیش دستی ها بود. اسمشون ییپ و یانکه است. این کتاب رو خانم آنی اشمیت، یک نویسندۀ هلندی نوشته و الان ترجمه شده. خب البته اشکالات دستوری و نوشتاری هم داره طوری که آدم گاهی نمی تونه روون بخونه. ولی خب، همین هم تا الان کلی فراز رو جذب کرده و برای خودم هم جالبه. خلاصه که تصویر پیش‏دستی‏ها، قصۀ جذابی بوده و ما بی خبر بودیم.
قبلترها قصه های نیکولا کوچولو رو هم برای فراز گرفته بودم ولی علی رغم علاقه‏ی بیشتر من به این کتاب، فرازهنوز نتونسته باهاش ارتباط برقرار کنه.
خلاصه که فکر می‏کنم برای بچه های سه تا هفت سال، ماجراهای ییپ و یانکه، کتاب خوب و سرگرم کننده ای باشه و تا مدتی دغدغه‏ِ پیدا کردن قصه‏ی خوب رو براشون نداشته باشید.
.
.
پی نوشت: قبلاً نرگس جون هم در مورد این کتاب نوشته بودند که الان رفتم و آدرس اون پست رو پیدا کردم

پشت آن میربزرگ -2

خب، آدم وقتی مدتی ننویسه، دیگه نمی‏دونه از کجا باید شروع کنه. وقتی هم می‏خواد شروع کنه با هجوم موضوع و خاطره مواجه می‏شه که انتخاب، کار بس دشواریه. علی‏الحساب، ازاونجا که مهتا از من پرسیده بود «چه خبر از کار»، از کار شروع می‏کنم. خدا رو چه دیدی، شاید بعدش به قول گلمریم، دچار اسهال نوشتاری شدم و هی نوشتم!
.
کاره بد نیست. چطور بگم؟ یعنی از اون کارهاست که فعلاً برام هیجان داره و خسته‏م نکرده . صبح علی الطلوع بلند می‏شم و بعد از خوردن قوتی و آماده کردن قوت پدر و پسرخونه (که مهد و محل کارشو خیلی نزدیکه به خونه و دو سوته اونجاند)، راهی می‏شم. قسمتی از راه رو-حدود هفت هشت دقیه- پیاده می‏رم تا به جایی برسم که جماعت منتظر اتول اونجا وایسادند. از اونجا به بعد، دو تا ماشین سوار می‏شم. یکیش لزوماً باید تاکسی باشه و اون یکی، بسته به عجله‏ای که برای رسیدن دارم یا تاکسیه، یا اتوبوس. در صورت ترافیک نبودن مسیر، نیم ساعته می‏رسم. توجاهای پرترافیک مسیرم، به ماشین‏های تک سر نشین نگاه می‏کنم و به توانایی بالقوه‏م برای بازکردن در اون ماشین‏ها و بلند کردن راننده رو دستام و پرت کردنش فکر می‏کنم. خب، هرچی راننده هم قلنبه‏تر و سبییلوتر باشه، حس انجام این کار بیشتر در من زبانه می‏کشه! تنها عذر موجه برای تک سرنشینی رو حمل و نقل بچه می‏دونم و بس!
.
اولین نفری هستم که بعد از سرایدار وارد محل کار می‏شه و البته، از اون ور هم اولین نفری که خارج می‏شه. این کار از لحاظ گیر نکردن تو ترافیکه، چه از این طرف، چه از اون طرف! یکی از چیزهایی که اَصاب مَصاب براش ندارم همین ترافیکه.
.
هنوز نتونستم با همکارها، روابطی بیشتر از سلام علیک و گفتمان کاری داشتم باشم. تو اون یکی ساختمون، همونطور که قبلاً گفتم، همه کاغذ به دست مشغول بدو بدو هستند. یک وقت‏هایی هم وارد شدم و دیدم بهِ.. چه ریلکسیشنی اینجا برقراه، همه لم دادند و به روبه روشون خیره شدند! گه‏گداری هم در حال حرف زدن با همدیگه دیدمشون و از قضا به حرفاشون با همدیگه هم گوش دادم ببینم مزنه‏شون چیه ! موضوع بحثشون تو اون چند مورد گوش به زنگی به من درمورد این بوده که رشته‏ی تو، زیر مجموعه‏ی رشته منه ، و نه خیر هم، رشته‏ی من خیلی هم بهترتره و...این جور صحبت‏ها! خب، این یعنی هنوز نفهمیدند اینا یعنی کشک و برای همین هم تنها حرفی که دوست دارم بهشون بزنم اینه که " کوچولوها، کوچولوها، دستاتونو بدید به ما، بریم به شهر قصه ها...." (یادتونه شعرش رو تو برنامۀ خردسالان می‏خوند).
.
تو ساختمونی که خودم توش کار می‏کنم هم روابط، علاوه بر سلام علیک، شامل تعارفات سر خوردن میوه و ناهار هم هست. آقا چاقالوهه، دیگه کمتر آهنگ جیگیلی و بلا بلا برات میخرم طلا ملا می‏زاره و رفته تو موود آهنگای خارجی! تا اونجا که من فهمیدم تو مخ زنی بسیار تواناست و من هم طبق شناخت تاریخی از خودم، با آدمای مخ زن رابطه‏ی خوبی نداشتم. آقا لاغره، همون چند روز به چند روز می‏یاد و زود هم می‏ره! زن یا مادرش، ناهارش رو مرتب تو ظرف براش می‏گذارند و وقت غذا مرتب و منظم می‏شینه یه جا و می‏خوره. آقا متوسط اندامه هم بیشتر اوقات ماموریته و کمتر رویت می‏شه. یک خانمی هم چند روزی اومده و با من کار می‏کنه. شوهرش تو یکی از ارگانهای دولتی کار می‏کرده و چون کار این شرکت تو اون ارگان دولتی گیر بوده و شوهر کار این شرکت رو راه می‏ندازه، به عنوان حق الزحمه، زنش رو که کلن تو باغ نبوده و اصلاً رشته و فیلد و خصوصیاتش یک مدل دیگه ای بوده، تو اینجا تو واحد من مشغول می‏کنه! هر چند خانمه، خانم خوبیه ولی خب دونستن همین موضوع کافیه که بدونید من چه قدر احساس نیوتون بودن می‏کنم. حالا در نه فقط پیش این خانم، بلکه کلن!
.
من اینجا با واژه‏ی " پیاده سازی" فلان سیستم خیلی مواجه می‏شدم و هر وقت چه اینجا، چه جای دیگه می‏شنیدم، می گفتم " یا ابَلفَضل ، یا حضرت عباس، پیاده سازی‏ی‏ی ‏ی... ". یک‏بار ته توی یکی از این پیاده سازی‏ها رو درآوردم و کلی خوش خوشانم شد. فهمیدم من جه قدر پیاده ساختم و خوب هم پیاده ساختم و خودم خبر نداشتم! یعنی فکر می‏کردم این یک کار معمولیه و همه بلدند. درصورتیکه آدم اگه عاقل باشه، باید برای همین کارهای معمولی هم یه اسم سنگین و پرطمطراق بگذاره و به خورد ملت بده و ملت هم هاج و واج بمونند و تو دلشون "با ابَلفَضل و یا حضرت عباس بگند! نتیجتاً، یکی از دستاوردهای مهم این کار برای من، همونطور که گفتم، حس نیوتن بودنه و امیدوارم خدا این حس رو علی‏الحساب از من نگیره (بر وزن خدا این شبا رو از من نگیره- ابی).
.
مدیر عامل شرکت، آدم میرز عبدُلِ‏کِنسیه و من هی بیشتر و بیشتر متوجه این خصوصیتش می‏شم. این خوب نیست و ادامه‏ی کار رو باهاش سخت تر می‏کنه . ولی چی؟ من این کار رو مثل یک پروژه برای خودم تعریف کردم و تا آخرش که تا آخر امسال باشه و نتیجه بده، پاش وایسادم، چه مدیر شرکت خوب باشه، چه بد. چه به قولاش وفادار باشه، چه نباشه. چه نفع مادی برام داشته باشه، چه نداشته باشه. یعنی بزارید خلاصه کنم که "من همچین خری هستم" . البته همونطور که قبلاَ هم گفتم، من دوست دارم یه چیزی تو این فیلد برای خودم یاد بگیرم و تجربه بیندوزم و خدا رو چه دیدی؟ شاید برای خودم ، خودِ خودم ، پُخی هم شدم! اینه که به حول و قوۀ مارمولک درون، بهش چَشم می‏گم و سعی می‏کنم اون وسط مَسَط‏ها راه و چاه رو یاد بگیرم و تا الانش اِی‏ی‏ی.. بد پیش نرفتم.
.
به شدت مشغولم. زنگ تفریحم همون زمان چایی و ناهاره. وقتی برای ریدرخوانی و مراودات وبلاگی اون وسط نمی‏مونه. تا زمانی که کارا رو غلتک بیفته و هشتاد درصد کار انجام بشه و کمی خیالم راحت شه. اینا رو هم گفتم در راستای اینکه دوباره تایید کنید که من چه نوع خری هستم!
.
در مورد نوع کارم و اینکه من چی کاره بیدم این وسط، اجازه بدید الان چیزی نگم و بگذارم یک موقعی که کارا رو غلتک افتاده. اون وقته که میام و یه شاهنامه براتون می‏نویسم که رستمش خودم باشم!
.
گودر خوانی من محدود شده به زمانی که می‏یام خونه. اون موقع هم اگه کارا مرتب شد و غذا ساخته شد و با فراز یک هنری از خودمون تو کاردستی و نقاشی در کردیم و بقیه نق و نوق‏هاش تموم شد، می‏یام پای اینترنت و چه قدر خوش خوشانم می‏شه از گودر خوانی و ورود به دنیای دوستان وبلاگی و آدم‏های خوب گودریم و یادی می‏کنم از روزهایی که راحت گوردم رو صفر می‏کردم بدون اینکه چیزی رو نخونده گذاشته باشم و می‏رفتم وبلاگ‏ها و کامنت هم می‏گذاشتم! این روزها هم کامنتها تون رو می‏خونم وببخشید اگر جواب نمی‏دم. سعیم اینکه که دیگه از این به بعد با جواب دادن به کامنت‏ها و کامنت گذاری های گاه و بیگاه ، مراودات وبلاگی رو تا حد ممکن حفظ کنم.
.
شب ساعت نه و نیم هم برای فراز سه تا قصه‏ از کتاب ییپ و یانکه می‏خونم و حول و حوش ساعت ده می خوابیم تا فردا صبح علی الطلوع بلند ‏شم و روز از نو، روزی از نو.

۱۳۸۸ آبان ۳۰, شنبه

پنجش سینایی!

دیروز عصر یادم افتاد که سنجش بینایی پارسال این موقع‏ها بود که تو مهدها اجرا می‏شد، بعد فکر کردم چرا هنوز تومهد فراز اجرا نشده ، یا اگه شده، چرا تو دفتر فراز ننوشتند. از فراز پرسدیم:«تو مهدتون سنجش بینایی شدید یا نه؟»
فراز:«پنچش سینایی چیه دیگه»!
من:« یعنی اینکه یک برگۀ بزرگی هست که پر علامت ای‏ه، بعد شما باید بگید سر اینها کدوم وری هستند»
فراز:«آها از اونا، شده»
من: «خب، چطور بود، چیزی نگفتند در مورد چشمات؟»
فراز:«من دو تا چشمام رو هم بستم، همه رو جواب دادم. هی گفتم این‏وری اون‏وری. اونا هم گفتند چه چشمای قشنگی داری»!!!
**

دفاع!

برادرم هفتۀ پیش دفاع کرد. این دومین دفاع دکترا تو ایران بود که من درش حضور به هم رسانده بودم!
تو اون خارجی که ما بودیم دفاع کلی فرق داشت. همۀ دفاع‏ها تو یک ساختمون مخصوصی برگزار می‏شد. این ساختمون و دادن مدرک فقط منحصر به پی اچ دی ها نبود. بلکه به فوق ها هم تو همون جا مدرک می‏دادند منتها خیلی بند وبساط نداشت. اسم رومی‏خوندند و یک سری ویژگیها و خصوصیات و علائق آدم و بعد مدرک رو می‏دادند دست آدم. یک روزای مشخصی برای فوق‏ها می‏گذاشتد که طی اون، ده پونزده تا فوق فارغ التحصیلیشون رسمی می‏شد. البته اینطوری بود که قبل‏تر دفاع از تر فوق تو دپارتمان مربوطه انجام شده بود و اینجا صرفاً مدرک داده می‏شد دست آدم. من هم این مدلی یه روز آفتابی مدرک دار شدم.
برای دکتراها این پروسه فرق داشت و توام بود با دم و دستگاه و تشکیلات. دانشجوها و تماشاچی ها می اومدند تو همون ساختمون مذکور و رو صندلیها‏می نشستند. بعد خانومی که لباس مخصوصی داشت سر ساعت دفاع می اومد از همون دری که هم تماشاچی‏ها وارد می‏شدند با ا هن و تولوپ داخل سالن می‏شد و شخص دفاع کننده و دو نفر همراهش هم به دنبال اون و همه از جلوی تماشاچی ها رد می‏شدند، می رفتند بالای سن، رو جای مخصوصشون می‏نشستند و بعد اون خانومه که یک عبای سیاه بلند و کلاه مخصوصی داشت با اون عصای تو دستش می کوبید رو زمین و می‏گفت دفاع شروع شد. بعد خودش می‏رفت. دفاع کننده پونزده تا بیست دقیقه وقت داشت تا هرچی تو چنته داشت و تو چار پنج سال اندوخته بود رو بریزه رو داریه. بعد پونزده دقیقه دوباره اون خانومه می‏اومد و تق تق می‏زد رو زمین و اعلام می‏کرد که وقت تمومه!
بعد ده دقیقه زنگ تفریح بود و بعد دوباره اون خانومه می اومد، منتها این بار به دنبالش داورا و استاد و سوپر وایزر. با جلال و جبروت. اینها هم با لباسهای مخصوص (عبا و کلاه) از جلوی همۀ تماشاچی ها رد می‏شدند و می‏رفتند رو جاهای مخصوصشون می‏نشستند و خانومه تق و توق کنان، زمان شروع دفاع از سوالهای داورا را اعلام می‏کرد. هر طرف 4 تا 5 نفر می‏نشستند و سوالاشون رو به ترتیب می‏پرسیدند و جواب می‏گرفتند.

نقش اون دو تا همراه هم این بود که اگه یک موقعی کسی از متن رساله سوالی داشت، اینا اون صفحه رو می‏خوندند! بعد همۀ این مراحل که کلن یک و نیم ساعت بیشتر طول نمی‏کشید، مدرک رو می‏دادند و بعد همگی با هم می‏رفتند یه سالن دیگه برای پذیرایی!
در کل اینطوری بود که نمره از قبل هم تا حدودی با توجه به کیفیت کار مشخص بود و کار داورا و این سوالها یک جوری رفع ابهام وورانداز تسلط دفاع کننده به موضوع بود. برای دفاع و پایان دکترا باید حداقل 5 مقاله تو ژورنالهای مختلف چاپ شده بود و نوع ژورنال هم کمی تا قسمتی رو قضاوت تاثیر داشت.

دفاع اولی که تو ایران رفتم، کلی خوش خوشانم شد. شخص دفاع کننده در مدتی طولانی در مورد موضوع تزش به ایراد سخنرانی پرداخت و هی از دست اندرکاران هم تشکر کرد و بعد نوبت سوال کننده ها شد که انگار طبق یک قرار داد نانوشته هی به تمجید و تعریف و تشکر از همدیگه و دست اندرکاران! می پرداختند.
دفاع برادرم تو دانشگاه امیرکبیربود. دقیقاً از ساعت ده شروع شد و 40 دقیقه بدون داشتن هیچ مددی، و فقط با یک لیوان آب که همون وسط مسط‏ها تموم شد، ادامه پیدا کرد. بعد یک آقای چاقالو و لپ گلی همون پایین تشکر کرد و گفت که وقت سوال تماشاچی هاست . اگه سوالی نیست بفرمایید پذیرایی تا بعدش داورا سوالاشون رو بپرسند اولش هیچ کس بروز نداد که سوال داره. بعد که کم کم آماده شدیم بریم بیرون، هی همه یادشون افتاد که سوال کنند. من که خب، از موضوع چندان سر در نمی‏آوردم ، رفتم بیرون تابلکه شکمی صفا بدم. یک ربع بعد هنوز سوال تماشاچی ها ادامه داشت!
داورا هم کلن مشخص نبودند. یک عده نشسته بودند جلو که معلوم نبود به مناسبت داوری اونجا نشستند، یا استادند، یا دانش آموز!
بعد بدون اینکه به برادر استراحتی داده باشند، سوالاشون رو شروع کردند.
برادرم از همون اول تو همون دانشگاه قبول شده بود. دورۀ فوق شاگرد اول بوده و از سهمیۀ شاگرد اولا استفاده کرده بود و بدون کنکور وارد مقطع دکترا شده بود. هفت تا مقالۀ سابمیت شدۀ بین المللی داشت تو ژورنالهای خوب و از قضای روزگار، دو تا از مقالات چاپ شده‏اش هم از مقالات پرارجاع شناخته شده بود. دو تا مقالۀ دیگه‏ش هم در آستانۀ سابمیت شدن هستند. اینا خب خیلی خوبه. آما...
یکی از استادا به شدت مخالف این سهمیه بوده و به تبع اون مخالف برادر!
هی سوال می‏پرسید و منی که کلن از موضوع زیاد سر در نمی‏اوردم هم حالیم شد که این سوال‏ها همه‏شون یکی هستند که بابا! حتی داورا هم دیگه به تنگ اومده بودند وبه طور ضمنی و با چشم و ابرو به این طرف می‏خواستند حالی کنند که سوالات تکراریه!
من نمی‏دونم حالا این استاده اگه تو دفاع اینایی که با سهمیۀ شهدا و جانبازان و ...، یا دفاع این دانشجوهایی که کلی پول می‏دند و با پول می‏شند دانشجوی دانشگاه‏های دولتی، چی کار می‏کرد، یحتمل تفنگش رو درمی‏آورد و حملهههه.
خلاصه که حکایت "هَی بَپُرس، هَی بَپُرس تا بَرینی توش" شده بود. بالاخره ساعت یک، این پروسه تمام شد و نمره نوزده و نیم شد!!!!من که آخرش نفهمیدم این نیم به چه معناست، یا آدم بیست می‏ده یا نوزده دیگه. اون نیم وسط چی کاره‏ست خب. اصلاً به نظر من آدم باید همیشه اعداد رو گرد کنه!
این هم جریان حضور من دردفاع برادر!

گفته باشم

یک توصیه به دختران من باب انتخاب و ازدواج و کفو و این صوبتا!
دختران عزیز، با مردی ازدواج کنید (یا قصد پیمان طولانی مدت باهاش داشته باشید) که؛ اگه چایی خورد، استکانش رو برداره. غدا که خورد بشقابش رو برداره. اگه شست ظرفش رو که نور علی نوره، اگه نه، حداقل این توانایی رو داشته باشه و عقلش برسه به اینکه این ظرف رو برداره و بزاره تو سینک و یه نمه آب هم روش تا زرده نبنده و خشکه نزنه!
شاید از اون دسته آدمها باشید که قیافه، طرز برخورد،هات بودن طرف، یا پول و موقعیت اجتماعی، یا ... دل و عقلتون رو برده باشه و چشمتون رو ببندید رو این کاراش و فکر کنید کمی بی نظمی و کثیفی هم چاشنی زندگیه و کلی هم فانه!
چه می دونم، شاید هم فان باشه ولی مطمئناً نه برای طولانی مدت، حداقل تا وقتی بچه به دنیا می‏یاد. یعنی بعد از بچه، (یا شایدبچه ها)، ریخت و پاش عضو جدید به قدر کافی زیاد هست که دیگه حوصلۀ شلخته بازیهای یه بچۀ سی چل ساله رو نداشته باشید.
گفته باشم.
*
یه چیز دیگه، دور مردایی که مادر و خواهراشون هی براشون چایی می‏اوردند، جورابشون رو می‏شستند، کفشاش رو واکس می‏زدند، غذا براش درست می‏کردند، ظرفاشو خودشون می‏شستند، و... خلاصه سرویس دهی خوبی از این لحاظا داشتند رو خط بکشید مگر اینکه، خودتون از این سرویس ده‏های این مدلی باشید.
فکر نکنیدمی‏تونید تغییردرشون به وجود بیارید. اینا اینطوری بار اومدند و کلی این فینتی خوش خوشانشون بوده. شما حالا هر چی خوب و قشنگ و باهوش و عاقل و اِل و بِل باشید ولی تو مُختون نگنجه معنی این سرویس‏ها، جای خالیه اون چایی، واکس، شستن جوراب و ظرف و ... رو هیچ وقت، هیچ وقت ِ هیچ وقت نمی‏تونید پر کنید و چه بسا هی بیشتر و بیشتر نشونش بدید.
گفته باشم. نگید نگفتی!

۱۳۸۸ آبان ۲۱, پنجشنبه

منِ منِ کله گنده!

من و فراز مشغول تیکه پاره کردن تعارفات معمول هستیم؛
من:« بفرما پسرم، اینم شربت آبلیمو که میخواستی»
فراز: «مرسی، دستت درد نکنه، تو چه مامان خوبی هستی»
من: «نوش جوونت»
فراز (برای تکمیل ادبش): « نوش جون خدا»!!
.
**
من وقتی بچه بودم، چیزی تو سن و سال فراز یا شاید بزرگتر،یکی از آرزوهام، شکسته شدن تلویزیون خونه بود، چرا که فکر میکردم اگر تلویزیون شکسته بشه، تمام شخصیت های کارتونیش می‏ریزند بیرون و من می‏تونم باهاشون بازی کنم. چند شب پیش خواستم عقیدۀ فراز رو هم در این مورد بدونم و اینکه تو فکراین جوجه‏ چی میگذره!
من:« فراز، تو دوست داری تلویزیون شکسته شه؟»
فراز خیلی قاطع: «نه»
من که طبعاً جواب دلخواهم رو نگرفته بودم سعی کردم از در دیگه وارد شم: «به نظر تو اگه تلویزیون شکسته بشه، سرمک کویین ماشینها و آقا پلیسه و شِرِک و لاک پشتهای نینجان و ... چی میاد؟ اونا چی می‏شند؟»
فراز: «اونا که هیچی نمی‏شند»
من که دیدم نه بابا، این انگار حتی خرده ای از تخیلات اون موقع‏های من رو به ارث نبرده شروع به اعتراف کردم: «آخه می‏دونی، من وقتی بچه بودم، فکر می‏کردم اگه تلویزیون شکسته شه، من می‏تونم باهمۀ آدمای تو کارتونها که حالا ریختند بیرون بازی کنم»
فراز بعد از کمی فکر: «می دونی، آخه تو عقلت خوب کار نمی‏کرده که(!!)، اون موقعها هنوز نمی فهمیدند آتیش چیه (چند روز پیش از تو دایره المعارفش در مورد مردم باستان خونده بودم!)... قطار درست نشده بود... هواپیما درست نشده بوده، اون موقع ها اینطوری بوده دیگه»!!
بچه‏م من رو هم سن و سال دایناسورها می‏بینه !
.
.
.
.
.
ممنون از لطف و محبتتون. جواب کامنتهای پست پایین رو هم تو کامنتدونیش دادم.
پی نوشت مربوط به دو پست قبل:اینطور که می‏بینم، در مسابقۀ تایپ غیر حضوریمن دوم شدم ظاهراً (بعد از خانم شین)، درسته؟!شیلا نگفتی سرعتت رو؟
.

۱۳۸۸ آبان ۱۹, سه‌شنبه

پشت آن میز بزرگ!

بعد از تولد فراز، کارهایی که داشتم همه کاملاً پاره وقت بودند ولی‏ی‏.... از اول این هفته یک کار تمام وقت رو شروع کردم.
خیلی سعی داشتم که این هم پاره وقت باشه ولی خب... نشد. اصلاً .... وقتی مدیر اون شرکته هی داشت دلیل می آورد که نمی‏شه و فلان، پیش خودم فکر کردم که تریپ زنان شاغل فول تایم بچه دار هم باید تریپ بدی نباشه، مخصوصاً اینکه پول بیشتری به جیب آدم می‏ره و خب ، خدا رو چه دیدی، شاید آینده هم داشت.

.
محل کارم دو تا ساختمون چسبیده به هم هستند. یکیش که قسمت اصلی کارها اونجا انجام می‏شه و من هم برای کارت زدن و یک سری کارهای دیگه می‏رم اونجا، جایی است بسیار پر تردد! همه مشغول. هنوز تعداد دقیق افراد دستم نیومده ولی هفت هشت تا کارمند مرد داره، شش هفت تا هم کارمند زن. اصلاً نتونستم اطلاعاتی در مورد اینکه اینها دقیقاً اونجا چه کار میکنند گیر بیارم. هر وقت وارد اون ساختمون شدم، همه یا کاغذی دستشونه و دارند باهاش ور می‏رند، یا به کامپیوترشون خیره شدند(و اونچه که من می‏بینم گودر و وبلاگ و این صوبتا نیست)، یا دارند با کاغذی در دست می دوند، یا تلفن های کاملاً کاری دارند ، یا با هم در مورد اینکه چی کار کنند، چی کار نکنند، حرف می‏زنند، یا از دستشویی در می‏یاند، یا ....

آما... ساختمون ما...

تا دیروز من بودم و یک آقای چاقالو. من تو اطاق خودم، اون هم تو اطاق خودش. هیچ مکالمه ای جز سلام و خدافظ با هم نداشتیم و کماکان نداریم. تا می یاد، به چند جا زنگ می‏زنه و به چند جا فکس و چند نفر بهش زنگ می‏زنند و چند تا فکس می‏گیره و بعد هم آهنگ گوش می‏ده، اون هم آهنگایی از قبیل ؛"هی جیگیلی جیگیلی..."، و" بلابلا بلا ...برات میخرطلا ملا و ...." !

دیروز بعد از ظهر یک آقای لاغری هم از راه اومد و رفت تو اون اطاق روبه رویی که من فکر می‏کردم این دم و دستگاه داخلش برای کیه. اونهم به شدت سرش تو کار خودشه، ایکی ثانیه بعد از اومدن، دفتر دستکش رو برداشت و رفت اون یکی ساختمون!

امروز هم یک آقای متوسط اندامی با کت و شلوار به این جمع اضافه شد. ولی خب اون هم به شدت مشغوله و فعلاً مشنگ این جمع همون آقا چاقالوهه‏ست.

.

علی رغم تلاشهای فراوان و مذبوحانۀ خودم و کارمند اینترنت درست کنِ شرکت، هنوز به اینترنت دسترسی ندارم. تازه تلفن اطاقم هم امروز درست شد. یک میز کت و کلفت دارم و قورباغه های درشت و وحشتناکی که رو میز چیدم تا سر وقت قورتشون بدم و همش نگرانم که مبادا درسته بالاشون بیارم.

.

اون قسمت شهر طرح ترافیکه و من ماشین نمی‏برم. تازه اگر هم ببرم، پیدا کردن جای پارک، مطمئناً با ارحم اراحمین و صاحب صبره. تو راه و تو وسایل نقلیۀ عمومی که سوار می‏شم کلی سوژه پیدا می‏کنم، بعضی ها خنده دار، بعضی تراژیک، و خیلی ها هم معمولیند.

.

شاید تراژیک ترین سوژه خود من باشم وقتی که دوربین رو صورت من با مقنعه و مخلفات زوم کرده و نگاه من به یک جاهایی خیره شده و یاس و امید و انتظار از قیافم می‏باره. بعد یکدفعه، امید نگاهم فوران می‏کنه ، و اصلاً چشام برق میزنه و دهنم حالت آماده می‏گیره و یکدفعه وقتی اون چیزی که منتظرش بود، نزدیک شد، باز میشه و میگه "فاطمی"، بعد دوربین کمی فاصله می گیره و معلوم میشه من دارم نزدیک به در یک تاکسی و چسبیده به اون می دوم و بعد هی دوربین بالاتر می یاد و می بینیم اوووووه، چه جممعیت عظیمی داره " فاطمی" فاطمی" کنان می دوه و تاکسی مورد نظر هیچ کس رو سوار نمی کنه و گازش رو می‏گیره و می‏ره و با رفتنش برگهای زردی که از درختا افتادند پایین، اینور و اونور می‏رند و باد می وزه و دوربین همینطور بالا می‏ره و هی من و بقیۀ مسافران و خیابون و ماشین‏ها و تاکس‏یها و برگ‏های افتاده رو زمین و ... همه چی ریز می‏شند.
.
طبعاً وقتی ندارم برای اینتنت بازی و گودر خوانی، مگر اینکه کامپیوتر اطاقم وصل شه. مراودات کامنتی رو هم نمی تونم تا اون موقع داشته باشم البته
.



۱۳۸۸ آبان ۹, شنبه

حکایت اسم و فامیل من و سرعت تایپ

تو باکس یاهوم، ایمیلی بود از فیس بوک از طرف مژگان نامی . نوشته بود که قدیم‏ترها دوستی داشته هم اسم من و مدتهاست که با سرچ اسم دوستش به من می‏رسه، و این دوستش یه اسم دیگه هم داشته به نام شراره، و اگه من اونم که خیلی خوشحال می‏شه، و زود جوابش رو بدم و...

نوشتم براش:

مژگان عزیز،
سلام
شرمنده، با مشخصاتی که ذکر کردید من اون دوستتون نیستم راستش!
یک موقع نا امید نشیدها از اینکه برای پیدا کردن دوست قدیمی‏تون این مدلی اقدام کردید.
اصلافکر کنم بهتره یک حقیقتی ر در مورداسم مورد نظر که از قضا هم اسم منه براتون بازگو کنم که من هم تا موقع کنکور از این حقیقت آگاه نبودم!؛
؛موقع اومدن نتیجۀ کنکور، فقط تو رشتۀ ما، 8 تا همنام من(لیلا ز...) تو مرحلۀ اول قبول شد- اون زمونها مرحله مرحله بود کنکور- ، تو مرحلۀ دوم، این 8 تا رسید به 4 تا!
پس چی شد؟ 4 تا لیلا ز...فقط تورشتۀ من، اونهم تو یک سال تحصیل، اون هم تو کنکور سراسری. هموطور که می‏دونی سه تا رشتۀ اصلی تحصیلی وجود داره، اگه تو بقیۀ رشته ها همچین نسبتی وجود داشه باشه، یعنی به عبارتی اون سال فقط دوازده تا لیلا ز... تو دانشگاه قبول بشه! حالا دوازده تا رو هم می‏تونیم گردش کنیم تا بشه ده تا! هر سال ده تا لیلا ز.. فقط به جامعۀ دانشجوهای دولتی اضافه می‏شه و لابد همچین نسبتی هم تو دانشگاه های آزاد! بماند که بعضی‏ها از این لیلا ز ها هم به دانشگاه نمی رند (مثلاً دو تا از اون هشت تای اول) و خیلی ها هم لابد ه دیپلمشون رو گرفته نگرفته می‏رند خونۀ شوهر و از لیست جامعۀ آماریِ من حذف می‏شند و ...


فکر کنم حالا اومده باشه دستت که این لیلا ز.. ها. چه حجم بالایی از جامعه رو تشکیل دادند ولی اصلاً هم به چشم نمی‏یاند شاید و نمی خواند که بیاند و بالطبع تو شبکۀ فیس بووک هم رخ نمی نمایند. یعنی این همه لیلا ز... وجود داره و بعد من حس نماینده بودن بهم دست داده و رفتم تو فیس بوک! حالا درسته که الان هم فیل تره وخیلی وقته که نرفتم و یادم رفته بود دیگه ، ولی خب، اسمم اونجا که هست و حداقل اثر اسم من تو اونجا اینه که ممکنه آدم و وفاداری مثل شما پیدا بشه که دنبال دوستهای قدیمیش باشه و منظورش یکی از اون هزاران لیلا ز... ها و اونوقت اسم منو و ببینه، و البت، این لیلا ز اون لیلا ز... نیست که !
پس اصلاً پشیمون و نا امید نشو و هر از گاهی اسم دوستت رو سرچ کن، شاید بالاخره پای این لیلا ز... های بیشمار هم به فیس بوک باز شد و خدا رو چه دیدی ، شاید یکی از اینها، همون دوست قدیمیتون بود.


خوش باشید


یه لیلا ز... دیگه



اینو نوشتم و فرستادم، ولی حالا میگم این مژگانه چه فکری می‏کنه در مورد من؟
نمی‏گه عجب لیلا ز... مشنگیه این یکی!؟


2-
وبلاگ
عصیان، مدتی پیش این سایت رو معرفی کرده بود برای سنجیدن سرعت تایپ! من رفتم و این امتیاز رو گرفتم. خواستم رتبم رو اعلام کنم و رقیب بطلبم. رتبۀ شما چنده؟ سرعت من 46 کلمه در دقیقه بود. اینو برای کسانی می نویسم که این عکس رو نمی بینند


3-
از نظرات پست قبل هم ممنون. من به این نتیجه رسیدم که بهتره به همین سبک و سیاق ادامه بدم و علی الحساب از تخته نمودن و یا اقدامات مرتبط پرهیز کنم.

۱۳۸۸ آبان ۳, یکشنبه

حلال‏زادگی و آبروی "من"!

بچۀ حلالزاده به داییش می‏ره
قدیم ترها وقتی از قیافۀ بازیگر، ورزشکار، هنرمند و خلاصه هر آدم مشهور مذکری که تو تلویزیون می‏دیدم خوشم میومد و به زبون می‏ آوردم، برادرام علی‏الخصوص احسان می‏گفت: "اَه ..اَه ...اَه... انقدر از این بدم می‏یاد..."، یا " اَه ..اَه... چه سلیقۀ گندی داری تو... این کجاش قشنگه...اَه ...اَه.." و معمولاً در ادامه چند تا عیب میگذاشت روش!

چند روز پیش یکی از تبلیغات‏ تلویزیون یک پسر کوچولوی با نمکی رو نشون می‏داد که من هم برگشتم و گفتم "وای‏ی‏ی ..چه خوشگله... چه با نمکه.." فراز اینو دید. اون لحظه چیزی نگفت چون تبلیغات تموم شد و فقط نگاه کرد. دیروز دوباره اون کلیپ تبلیغاتی رو نشون داد. هردومون جلوی تلویزیون بودیم و داشتیم می‏دیدیم.
فراز به محض شروع این کلیپ: وای...وای... دوباره این پسره اومد... انقدر ازش بدم می‏یاد... چه قدر خوشگل نیست(!)... تلویزیون رو خاموش کنید...حالم بد شد...وای... وای...!

.

**
آبروی "من"!
فراز دیروز درمورد مهد کودکش صحبت می‏کرد؛
فراز: "کلاس شیش ساله ها (فراز یک هفته ای هست که کلاسش ارتقا پیدا کرده و رفته کلاس پنج ساله ها!) انقدر نامرتب بودند امروز، هی صفو به هم می‏زدند، هی شلوغ می‏کردند، هی همدیگر رو هل می‏دادند، آبروی منو بردند!! اینو در حالی می‏گفت که سرشو به علامت تاسف تکون می‏داد)
من: وااا، چرا آبروی تو رو؟!
فراز: آخه همه فهمیدند چه قدر بی ادبند!!!
من: خب نمی‏شه گفت که بی ادبند، فقط بازیگوشند، ولی به آبروی تو ربطی نداره اینا!
فراز: چرا دیگه ، من وقتی تو صف وایمیسم، آروووم ، قشنگ، دست به سینه، دستام رو به نفر جلویی می‏گیرم (دارید تناقض این دو جمله رو)، آبروی منو نمی برم که"!!
.

۱۳۸۸ مهر ۲۶, یکشنبه

پرچم بازی!

چند روزی بود که فراز از من تقاضای پرچم ایران می‏کرد تا بالاخره دیروز با کاغذهای رنگی پرچم ایران رو با همدیگه درست کردیم وبه یک چوب کوچولو وصل کردیم و در نهایت اینکه فراز کلی خوش خوشانش شد.
بعد از درست کردن پرچم من رفتم حموم تا قابلمۀ بزرگی که از جمعه گذاشته بودم (مهمون داشتم) اونجا خیس بخوره رو بسابم وبشورم. از تو حموم صدای داد و بیداد شنیدم. ترسیدم . فکر کردم نکنه طوری شده! با سرعت و دمپایی ها ی حموم ،شلپ شولوپ خودم رو به اطاق رسوندم . دیدم فراز چوب پرچم رو گرفته تو مشت‏ش و اونوقت مشت گره کرده رو هی بالا و پایین تکون می‏ده و با تموم انرژی داد می‏زنه:
مرگ بر آمریکا!
مرگ بر اسماعیل*!!
موسوی، موسوی، حمایتت می‏کنیم!!!
.
* اسماعیل همون اسرائیله لابد!
.
.
**
فراز 4 ساله و هشت ماهه

۱۳۸۸ مهر ۲۱, سه‌شنبه

بهنو د باران!!

تو اعدام بهنود، اینهمه امید به زندگی در بهنود برام عجیب بود؛ بخشیده شدن، دیدن آسمون، از سر گرفتن زندگی...
نمی دونم کی انقدر سعی کرده چشم اندازهای روشن از زندگی جلوی چشمان این محکوم به اعدام جلوش بگسترونه که حتی تو لحظۀ آخر زندگیش هم بیفته رو دست و پای اولیای دم و طلب بخشش کنه و بگه من جای پسر شما! منو آزاد کنید!
.
تو اقدام مادر مقتول، صد البته که من هم اولش از وحشیگریش وحشت کردم ولی بعد از خاموش شدن شعلۀ ناگهانی خشم علیه این اقدام سبعانه، هر وقت یادم می افته به اون صحنه و جریانی که تو خبرها و وبلاگهای مختلف خوندم، با خودم میگم مادره اون لحظه به چی فکر میکرده؟...
.
-چند سالی گذشته بوده وبه هر حال آتش خشم باید کمی فرو می‏نشسته
-مقتول( میگم مقتول چون اسمش رو نمی دونم از بس همه جا اسم بهنود رو شنیدم) تنها فرزندش و تنها کس و کارش نبوده. که با مرگ اون، دنیا براش تموم شده باشه. ضمن اینکه اونطور که از جریان برمیاد، باید بچۀ شرر و دعوایی بوده باشه- شاید از اون بچه هایی که پدر و مادرشون از دستشون عاصیند- یا شاید یکی از بچه های خوب یک خانوادۀ خوب بوده که خیلی اتفاقی اولین دعوای عمرش رو اون جا کرده و اون هم شده نتیجه‏ش ؟
اینها رو که می‏گم حدس و گمانه چون اصلاً با سرچ من نتونستم اطلاعات بیشتری گیر بیارم. همه چی زیر سایۀ بهنود بوده و فقط بهنود!
.
من فکر نمی‏کنم مادر مقتول موقع انجام اون عمل داشته به این فکر میکرده که؛
" من می‏رم صندلی رو از پای این محکوم می‏کشم تا درس عبرتی باشد برای دیگران"
یا نه؛
" من باید انتقامم رو بگیرم، خون با خون پاک میشه و بس" ،
یا مثلاً به این فکر می‏کرده" من این محکوم رو به سزای اعمالش می رسانم چون قانون و مذهب از این اقدام سبعانۀ من حمایت میکنند" (این جمله رو تو خیلی از وبلاگها دیدم!)
.
مادرش رو ندیدم. نمی دونم کلن چطور فکر میکرده؟ چه جور آدمیه؟ بین بچه هاش فقط مقتول رو دوست داشته و یا همۀ بچه هاش رو به یک اندازه ؟! آدم کتابخون و روزنامه خونی بوده یا نه، از اون زنایی بوده که فتنه به پا میکنند و یه فامیل رو به هم میزندد ؟ بچه هاش رو چه قدر دوست داشته؟ شبا وقتی کوچیک بودند براشون قصه میخونده ؟ باهاش قایم موشک بازی میکرده ؟ این مدرسه و اون مدرسه سر میزده تا یک مدرسۀ خوب پیدا کنه ؟ یا نه ...بالعکس...
.
نظرات خیلی ها رو تو این صفحات وب دیدم راجع به کاری که کرده، خیلی ها میگند ظالم و وحشی و قرون وسطایی! بعضی ها هم میگند حق داشته خب یا نباید قضاوت کرد!
.
من میگم شاید مادرش به تنگ اومده بوده. شاید بیشتر از جای خالی مقتول، درخواست این همه آدم به تنگش آورده بوده؟ اینهمه آدم معروف، ورزشکار، بازیگر، نماینده، شورای شهر، ... آدمایی که پسر شاید شرر و شیطونش وقتی زنده بود می‏خواست عین اونا بشه! شاید پسرش از اونایی بوده که از دیدن این آدمای معروف تو خیابون به وجد می اومده، شاید حتی می‏رفته ازشون امضا بگیره، شاید از بس دورو بر اونها شلوغ بوده امضایی نمی گرفته، شاید تو اون شلوغی یک امضا میگرفته بدون اینکه اون طرف بهش نگاه کنه، یک امضا و بس!
اونوقت پسر نیست و مادرش دو سه سال تمام، این آدمای معروف رو دور و برش دیده، که مستقیم بهش نگاه میکردند و میگفتند " یبین اون که رفته، رفته، بیا و این زنده رو از رفتن نجات بدیم".
شاید این جملۀ " اون که رفته، رفته"، هی تو ذهن مادره سوت میکشیده، شاید نگاه میکرده و به این آدمای معروف و به این فکر میکرده که این مردم چه قدر ظالمانه از کلمات استفاده میکنند!
چرا پسرش یه زمانی اینا رو دوست داشته و میخواسته عین اینا بشه، چرا اینا پسرش رو ندیدند هیچ وقت؟ ! چرا الان هم نمی بیننش؟
.
شاید موقعی که بهنود به پاش افتاده بوده و التماس میکرده، داشته تو دلش به بهنود میگفته:" ای بدبخت بیچاره، تو فکر میکنی بیرون چه خبره، فکر میکنی زندگی چیه که به خاطرش افتادی رو پای من؟ این همه آدم اون بیرون وول میخورند، نه مهر قتل رو پپشونیشونه، نه زندان رفتند، نه این مدلی معروف شدند!، نه اینهمه آدم معروف برای ارضای حس نیکخواهیشون فقط تا یک مرحلهای ازشون حمایت میکنند و باقیش میگذارند دست خودش ،و نه... اونوقت تو کلاف پیچیدۀ این زندگی گرفتارند و نمی دونند چی کار کنند، اونوقت تو انتظارت از اون بیرون چیه؟ "
.
یا شاید هم تو دلش ادامه می‏داده:
"فرض کن که من رضایت دادم، فرض کن که آزاد شدی و حبس دیگه ای نکشیدی، فرض کن همۀ اینایی که الان به من می‏گند به فکر زنده ها باش، بعد از ارگا سم نیکخواهی‏ و نیک اندیشی و نیکوکاریشون و بعد از اینکه به همه با خوشحالی نشون دادند که " ما تونستیم علیه قانون و مذهب و ... بایستیم و یه قانون سبعانه رو بشکنیم" بازهم به فکرت بودند و به امان خدا تو این بیرون درندشت ولت نکردند و برات کار و زندگی جور کردند، فرض کن همه چی رو فراموش کردی از صحنۀ قتل گرفته تا خاطرات زندان و دارالتادیت و همه هم فراموش کردند تو چی کارکردی، فرض کن به کارت محکم چسبیدی و فرض کن یه زن خوب گرفتی که بهت هی گوشزد نکنه تو چی کار کردی، فرض کن بچه دار شدی،فرض کن تو خیابون به بچه‏ت به چشم یک بچۀ قاتل نگاه نکردند...
خدا قسمت نکنه ولی خدا رو چه دیدی، شاید بچه‏ت رو یه رانندۀ مست زیر گرفت، شاید توی پیاده رو آجریکی از این ساختمونهای بی درو پیکر وبی حفاظ به سرش خورد، شاید اونهم تو یکی از این پارکهای همین بیرون درندشت، عمد یا غیر عمد کشته شد، شاید...، اونوقت دوباره همۀ اونایی که بچه ات شاید آروزی دیدن و حرف زدنشون رو داشت و تمام مدت از کنار تو و پسرت با بی تفاوتی گذشتند،روز و شب برات نگذارند و بیاند بهت بگند اونو فراموش کن، اونی که رفت، رفت، به زنده ها فکر کن!
به من بگو تو از تکرار "آدم باش، آدم باش، فراموش کن، حیات ببخش" و از این هجوم بی موقع و یکبارۀ انسانیت خسته نمیشی؟
دیوونه نمی‏شی مثل الان من؟ نمیخوای انتقامت رو نه ازهیچ قاتلی، بلکه این دنیای بی رحم بگیری و انقدر مغزت هنگ کرده باشه که به نزدیکترین حربه که صندلی زیر شخصی که باعث و بانی این سردرگمی و طرز فکر مغشوشت شده لگد بزنی؟"
پی نوشت: ظاهراً مصاحبه ای با مادر بهنود پخش شده که اینطور که دوستان میگن یک چیزی در همین مایه ها گفته!
جالب بود برام!

۱۳۸۸ مهر ۲۰, دوشنبه

آرزو و رویا و حق به جانبی، بر بچه کوچولوها عیب نیست!

من: فراز اصلاً اون کارت رو دوست نداشتم. جیغ که میزنی سر من درد می گیره.
فراز:"خب آخه شیطون گولم می‏زنه!!"
من دارم ذهنم رو حلاجی میکنم که این شیطون رو تو این هاگیر واگیر ازکجا گیر اورد؟ آیا از دهن من همچین چیزی شنیده یا از کی؟، چرا این حرف رو می‏زنه؟ چی بگم در جواب؟ که فراز میگه: "مامان، بیا ما دو تا شیر بخوریم، غذا بخوریم، قوی شیم، بریم با شیطون جنگ کنیم و کرۀ زمین رو از دست شیطون نجات بدیم!"
یحتمل تنها مانع اسپایدرمن شدن من و خودش رو شیر و غذا می‏دونه!
.
**
چند روز پیش سی دی فیلم بیست رو خریدم. بالش گذاشته بودم روبه‏روی تلویزیون و داشتم می‏دیدم. فراز هم کنار من. صحنه ای از فیلم نشون میداد که مادر بچه که کارگر رستوران بوده، بچه رو بغل می‏کنه و می‏گذاره رو میز و بهش غذا میده.
فراز: مامان، کاشکی تو هم تو رستوران کار می‏کردی که هی غذامون رو تو اونجا می‏خوردیم!
.
**
فیلم بی پولی رو با همراهی باباش تو پردیس پارک ملت دیدیم. روز جهانی کودک!
آخرهای فیلم جایی که بچه مریض میشه و مادربچه تو بیمارستان می‏مونه و پدر بچه به خونه برمیگرده و تو خونه داشته قدم میزده و ساکت و سالن سینما هم به تبع این صحنه ساکت بود، ناگهان سرو صدای فراز بلند شد که :بابا، من وقتی تو بیمارستان بستری شدم، مامانم پیش من موند، بعد تو اومدی خونه؟
نفرات جلویی برگشتند عقب و نفرات کناری هم به سمت ما نگاه کردند.
باباش: سسسس (ساکت مثلاً) بعد آروم گفت: آره
فراز صداش رو بلند تر کرد و با عصبانت به باباش گفت: ولی من دلم برات تنگ شده بود، چرا ما رو تنها گذاشتی!!
(فراز از هفت تا چهارده روزگی تو بیمارستان بستری شده بود!)

۱۳۸۸ مهر ۵, یکشنبه

تنها عکس است که می ماند!


از اونجا که مدتهاست عکسی تو این وبلاگ قرار نگرفته و عکس از نظر من از ملزومات یک وبلاگ خانوادگی و روزمره نویس و ...اینهاست (حالا شاید تو اسم این وبلاگ ها رو گذاشته باشی جک و جوات!)، این پست ، صرفاً یک پست عکسی خواهد بود!


منظرۀ عکس های روبرو- جنت رودبار رامسر- اواخر خرداد؛ از سمت چالوس که به رامسر حرکت می‏کنید، نرسیده به رامسر، سمت چپ، جاده ای هست که نوشته جنگلهای دالیخانی، ازچند تا آبادی عبور می‏کنید تا می رسید به جاهای قشنگ جاده. از وسط جنگل دالخانی رد می شید و می رید اون بالا، جایی که دیگه جادۀ آسفالت دیگه نیست و خاکی و به اصطلاح شوسه است. همینطور که می رید بالا از ییلاق گرساسیر و جنت رودبار و ....رد می‏شید (مردم شمال، عین ماها نیستند که تو ضل گرما، با رطوبت و صدای زنجره ها و شلوغی کنار دریا کنار بیاند، میرند ییلاقاتشون که نه صدای زنجره ای اون ورا بشنوند، نه رطوبت، و فقط هوای خنک و تمیز وآرامش واقعی!!).

اگه کسی ماشین شاسی بلند داشته باشه، تو یک گروه سفر کنه، بخواد پیاده روی کنه و جاهای نسبتاً بکر رو ببینه و در عین حال خیلی هم پرت نشه از راه‏های اصلی و ... این جاده، جادۀ خوبیه. آخرش هم منتهی میشه به الموت قزوین و دریاچۀ اوان و...قزوین و .... از اونجا که ما شرایط لازم رو از نظر شاسی ماشین و وجود گروه و همسفر نداشتیم، از ادامۀ راه صرف نظر کردیم.

تو همون جاده، یک جاهایی بود که هوا صاف بود، بعد یکهو توده ابری تو جاده می اومد و ما هم از وسط اون ابرها رد میشدیم. جز صدای خودمون هم صدای جنبدۀ دیگه ای هم نمی شنیدیم. اطراف جاده هم پر بود از گیاهانی با برگهای عین حولۀ مخملی!

(من نمی دونم مردم آبادیهای سر راه بااونهمه سکوت چه کار میکنند! یعنی فکر کن اگه بخواند یه داد مختصرخانوادگی بزنند، همۀ آبادی با خبر میشه از بس ساکته! مثل اینجا نیست که نعره هم بزنه آدم، تو شلوغی ماشین و خیابون وساخت و ساز و سیفون توالت همسایه، نعره ها گم شند!)


عکس روبرو فرازه، یک جایی تو جواهر ده. جواهر ده دیگه جواهر ده ده سال پیش نیست. شلوغ، کثیف و پر از آدمهای جور واجور. خوشم نیومد.








این روبه رو هم جاییه به نام دریاچه قو تو مسیر جواهر ده. بدک نبود. آروم بود و از این قایقها داشت که فراز تونست سوار شه و ماهی‏هایی که بعد از کلی تلاش، به تورمون نیفتادند!






اینجا هم ساحل رامسره. فراز به تیوپ می گفت"تُیُب". الان هم می‏گه" یُتُب"









پارک آب و آتش که یک ماه پیش رفتیم و فکر کنم معرف حضور همه هست و البته تابستونیه و بعد از این فکر نمی کنم چندان کاربردی داشته باشه. حداقل برای بچه کوچولوها!




اینهم فراز کت و شلواری. زیر بار کراوات نرفت که نرفت. معتقده" این عین ماره، منو خفه میکنه"!!











یه عکس همینجوری هم از بچه سوسکه :

۱۳۸۸ شهریور ۳۱, سه‌شنبه

به کجا چنین شتابان؟!

دیروز تصمیم داشتیم بریم برای فراز لباسهای پاییزه و زمستونی بخریم. من و فراز و محمد سوار ماشین شدیم. پشت چند تا چراغ قرمز ایستادیم و چند تا میدون رو دور زدیم و چند تا دور برگردون هم.
با بابای فراز در مورد فلان چراغ قرمز که تازه نصب شده و زیاد و کم بودن زمان توقف بین اینها صحبت می کردیم و اینکه یادمون باشه موقع برگشتن، کدو و کلم و بادمجون هم بگیریم و اینکه جیب شلوار محمد سوراخ شده و شب یادم بندازه که من بدوزمش.
یکی از خیابونهای باریک منتهی به خیابون ولیعصر یک جای پارک پیدا کردیم. من و فراز پیاده شدیم و باباش مشغول پارک ماشین شد. فراز دست منو گرفته بود و داشت به پارک کردن ماشین باباش نگاه می کرد. من هم همینطور. یکدفعه فراز برگشت و گفت:" مامان ، من وقتی بزرگ شدم. با خانومم که ازدواج کردم، دیگه نمی تونم با شما ها زندگی کنم. می ریم یه جای دیگه زندگی می کنیم!!"
من اولین بار بود که همچین چیزایی از دهن آقا میشنیدم، بخصوص که اینقدر بی ربط! یعنی هیچ حرفی در مورد ازدواج این ورجک و این صحبتها، حداقل تا چند ساعت قبل نبود! (کما اینکه تنها حرف مربوط به ازدواج فراز، وقت‏هایی بوده که گفته یهه دختر به دنیا بیار تا من باهاش ازدواج کنم!). دهنم وا مونده بود و داشتم به فراز نگاه می کردم که شلوار پیش بندی پوشیده بود و آستر یکی از جیباش بیرون بود و داشت خیلی معمولی همچنان به پارک کردن ماشین باباش نگاه می کرد.
خم شدم و آستر جیبش رو کردم تو جیبش و برای اینکه چیزی گفته باشم که نشون بده به حرفاش گوش کردم گفتم: خب، باشه، ولی به دیدنمون که می آی. نه؟!
فراز همونطور معمولی: گفت آره خب، بعضی وقتها بهتون سر می زنیم!
من که دیگه کله ام داشت سوت می کشید و پژواک "بعضی وقتها" هی تو ذهنم رژه می رفت، گفتم : زنگ که بهمون می زنی. نمی زنی؟!
فراز: خب، چرا. ولی من که شماره‏تون رو بلد نیستم. شماره رو برای خانمم بنویس که بهتون زنگ بزنم!
دیگه بابای فراز هم ماشین رو پارک کرده بود و به ما ملحق شد. ما هم راه افتادیم و من همچنان گیج و منگ . پرسیدم: خانمت کیه حالا؟ من می شناسمش؟
فراز: نه، من هم نمی دونم که!!
.
***
.
.
یادت باشه جوجۀ کوچولو، تو هنوز چهار ماه و نیم، تا پنج سالگی فاصله داری. یعنی هنوز پنج سالت نشده و این حرفا رو به من زدی!
یادت باشه!

۱۳۸۸ شهریور ۲۷, جمعه

کلمه ها و ترکیبات تازۀ فراز و دیدگاه‏هایی تازه در مورد تناسخ!

فراز یک لگن بزرگ یا به عبارتی یک وان کوچولو داره که موقع حموم خودش و اسباب بازیهاش می رند اون تو و بازی میکنند تا بعد از نیم ساعت توسط من یا باباش شسته شه.
چند روز پیش این لگن رو پر آب کرده بودم و توش کف درست کرده بودم و فراز و اسباب بازیهاش اون تو بودند. بعد چون کار داشتم بهش گفتم"فراز جان، من می‏رم بیرون، تو با ماشینات و کف‏ها بازی کن تا بابات بیاد و بشورتت"
فراز: "میشه نری!
من: چرا؟
فراز: آخه وقتی تو اینجا هستی، خوش بگذرون من بیشتره!!
*
فراز گرماییه و دوست نداره که پتویا ملحفه‏ای روش باشه. چند روز پیش از اونجا که کمی حالت سرماخوردگی داشت، من گفتم که فراز جان الان سرده و تو هم مریضی، بزاز اینو بکشم روت.
فراز: من دوست ندارم، چون بدن من گرما خوش نیومدنیه!!
*
فراز با لگوهاش خونه سازی میکرد. همیشه وقتی خونه سازی میکنه، می خوادنتیجۀ کار رو به من نشون بده و از من می پرسه که خونه ای که ساختم شیکه یا مدرنه؟!! و منهم یه چیزایی میگم. از کلمۀ مدرن بیشتر خوشش می یاد. حالا اونروز با بالش و مقوا دو تا پارکینگ برای خونه اش ساخته بود. اومد پیش من و گفت : ببین چه فکرم رو به عقل انداختم، دو تا پارکینگ برای این خونه‏م ساختم!
***
داییم که فوت کرده بود، پسر خواهرم که الان هشت سالشه، رفته بود و کلیۀ معلومات خودش رو راجع به مرگ با فراز به اشتراک گذاشته بود. بعد از اینکه فراز من رو دیده بود، اون هم درصدد اشتراک گذاشتن معلوماتش با من و تایید آموخته هاش بود؛
فراز: دایی الان فوت کرده، یعنی رفته پیش خدا؟
من که از این سوال تعجب کرده بودم، فهمیدم از کجا آب خورده ولی از اونجا که خیلی هم حوصله نداشتم، نمی تونستم توضیح بهتری بدم گفتم: آره مامان جان
فراز: یعنی هر کی پیر می‏شه می میره، می‏ره پیش خدا تو آسمون؟
من: آره
فراز: پس خدا چطوری اینهمه آدم رو پیش خودش نگه می داره؟ کم کم اینها جا نمی‏شند اون تو و هی دوباره می افتند رو زمین که!!!
.
.
.
.
پی نوشت: من موفق نشدم تو هیچکدوم از وبلاگهای بلاگفا وپرشین بلاگ کامنت بگذارم. قضیه موقته و مختص امروز یا چی اونوقت؟!

۱۳۸۸ شهریور ۱۴, شنبه

در شهر-تجربۀ رانندگی!!

یکی ازفک و فامیل‏های محمد که خیابون ایران زندگی می‏کنند. شبهای تولد امام حسن، مراسم می‏گیرند ، خانم‏ها رو دعوت میکنند و ما هم اصولن دعوت می شیم و معمولاً اینطوری بوده که بعد از مراسم، مادرشوهر و خواهرشوهرینا می‏یاند خونۀ ما.
پارسال برای اولین بار تو این مراسم شرکت کردم. یکجورهایی خوشم اومده بود از این نظر که تنوعی تو روحیۀ آدم ایجاد میکنه و به همین دلیل خواستم امسال هم شرکت کنم.
برای رفتن و برگشتن به اونجا چند راه وجودداشت
1- با ماشین برم تا متروی میرداماد، از اونجا برم بهارستان و بعد با تاکسی برم خیابون ایران و بعد مادرشوهرینا رو بوکسل کنم و همونطوریکه رفتم، برگردم.
2- محمد منو برسونه تا ایستگاه میرداماد و بقیۀ راه رو خودم برم و آخر شب هم اون باید دنبالم. (همون روش پارسال!)
3- ماشین و بردارم و خودم برم و خودم برگردم
روش شمارۀ 1 خوبه از این نظر که من به شدت موافق وسایل نقلیۀ عمومی هستم؛ هم بنا به دلایل محیط زیستی، و هم به دلیل پیدا کردن سوژه های مختلف موجود در وسایل نقلیۀ عمومی برای خندیدن یا تعمق! موردی که تو آزانس و ماشین شخصی یافت می‏نشود. آما...
مادر شوهر بنده، از آسانسور و پله برقی به شدت وحشت داره . یعنی کلن انسان جون عزیزی هستند و این روش برای ایشون نمی‏تونه جواب بده.
هیچوقت یادم نمی‏ره که چند سال پیش تو یکی از فروشگاههای زنجیره ای، زنی سوار پله برقی شده بود و هی جیغ میزد و تمام ائمۀ اطهار رو به کمک می طلبید و همۀ حضار هم می‏خندیدند. دلم نمی‏خواست همچین قضیه ای برای مادرشوهر من اتفاق بیفته و گروه مامرکز خندۀ حضار شه!
روش شمارۀ 2، خوبه ولی آدم احساس میکنه که از زنان پخمۀ جهان بشریته و خب احساس زن پخمۀ عالم بشریت بودن، احساس خوبی نیست!
روش 3: خوبه به شرطی که من از رانندگی تو مرکز و جنوب شهر با اون خیابونهای باریک نترسم و تجربۀ رانندگی تو شب هم داشته باشم.
بعد از فکر کردن و من روش شمارۀ 3 رو انتخاب کردم از این نظر که بالاخره که چی؟ باید آدم بره مرکز شهر یا نه؟!
ساعت شش و نیم من و فراز راه افتادیم. مدرس و هفت تیر و مفتح و سعدی و بعد جمهوری و بهارستان رو به خوبی و خوشی طی طریق کردیم. منتها، از اونجا که پارسال با مترو رفته بودم، تصورم از مکان مترو جایی پایین تر از میدون بهارستان بود و خیابون منتهی به خیابون ایران هم کمی پایین تر از ایستگاه مترو! ضمن اینکه تابلوی پیروزی میدان شهدا رو او کمی پایین تر از بهارستان، سمت چپ دیدم و گفتم، نه بابا، پیروزی کجا، ایران کجا!
این بود که به امید یافتن ایستگاه مترو، همینطوری پایین رفتم. هی پایین رفتم و هی ایستگاهی ندیدم، هی پایین رفتم و هیچ ایستگاهی ندیدم!
اون اطراف مملو از موتور سواره، قیژ و قیژ حرکت میکنند و مانور میدند. به سرم زد از یکیشون بپرسم ایستگاه مترو کجاست.
حالا کجا بودم؟ پونزده خرداد رو تازه رد کرده بودم وشک کرده بودم که آیا این ره که میروم به ترکستان است یا نه؟! به یکی از موتور سوارا نگاه کردم تا ببینم می‏شه ازش پرسید؟ خودش انگار متوجه شد، گفت: «بفرما آبجی !» منم پرسیدم ایستگاه مترو کجاست؟ برگشت گفت« آبجی، باید بری میدون اعدام».
دیگه یک ذره شکی هم که داشتم از اینکه درست نمی‏رم، به یقین تبدیل شد، گفتم برای رفتن به ایستگاه بهارستان چی کار کنم؟ همونطور که به موازات ماشین می اومد، گفت« آبجی، اولین خیابون سمت راست رو بپیچ تو، بعد دوباره اولین خیابون سمت راستت رو بپچی بالا تا برسی جمهوری و بعد بری بهارستان!»
تشکر کردم و اونم برگشت و گفت« موفق باشی ، آبجی» بعد گازشو گرفت و جلو افتاد. منم یه بوق کوچولو براش به عنوان تشکردوباره زدم.
هنوز اون خیلی جلو نیفتاده بود که دومین موتور سوار اومد و به موازات ماشین حرکت کرد و گفت«کجا میخوای بری آبجی»!. دیگه فهمیده بودم چه گندی زدم و چه قدر راهمو طولانی کردم ولی پیش خودم گفتم بزاربه اینم بگم که هم احساس خود مفید بودن بهش دست بده! و هم اینکه اگه اولی اشتباه گفته باشه، این تصحیحش کنه! همون سوال و پرسیدم و همون جوابو شنیدم و تشکر کردم و ایندفعه این یکی گفت« یا حق» و بعدگازش و گرفت رفت.
.
اولین خیابون اصلی ست راست رو پیچیدم . همینطوری می‏رفتم و با خودم فکر می‏کردم که شاید منظور اینها از اولین خیابون سمت راست، یه راه میانبر بوده نه یه راه اصلی! یه راه میانبر که منو سریعتر برسونه به جمهوری! میرفتم و هیچ خیابونی سمت راست نمی‏دیدم تا اینکه بالاخره یکی از این تابلوهای یکطرفه رو دیدم و پیچیدم داخل! هی میرفتم، هی کوچه ها تنگ تر میشدند، هی جوی آب وسط کوچه هاگنده تر، هی خلوت تر! هی خونه ها خرابتر! هی تیپ‏های مشکوک بیشتر! هیچ جای شکی باقی نمونده بود که دوباره سر به بیابون گذاشتم!
.
می‏خواستم یک نفر و پیدا کنم و ازش بپرسم آخر این راهه به کجا می‏رسه ولی خب، تیپ‏ها مشکوک میزدند و من هم نمی پرسیدم. یک جا چند تا جوون با ظاهر شهرستانی رو بروم داشتند میومدند. ازشون پرسیدم و نمی‏دونستد! یه ساک گرفته بودند دستشون و انگار از حموم اومده بودند بیرون، صورتاشون گل انداخته بود و بوی صابون گلنار میدادند!
یک جای دیگه، چند تا تا مرد جوون با ظاهر معتاد ولی بی آزار نشسته بودند و سیگار دود میکردند، اونور ترشون هم چند تا بچه فوتبال بازی میکردند. ازشون پرسیدم و همه شون بلند شدند و با اآب وتاب همه شون شروع کردند و به حرف زدن که مضمون کلشون این بود که اینو بری، آخرش میرسی به خیابون اصلی! چون خیلی خوشحال شده بودند از اینکه کمک کرده بودند خواستم خوشحال ترشون کنم و پرسیدم اسم خیابونه چیه، گفتند مولوی!!. تشکر کردم و یه بوق کوچولو هم برای اینها و دوباره حرکت کردم!
.
خلاصه بعد از چند تا پیچ دیگه تو اون کوچه های باریک (که اگه یه ماشین دیگه پارک شده بود، من چشمامو می بستم و یه یا ااابااااالفضل میگفتنم تا برخود ماشین خودم و اونا رو نبینم و بعد که چشمام رو باز میکردم، می دیددم، نه این دفعه هم ردش کردم!) بالاخره رسیدم به همون خیابون اصلی که به امید میانبرازش گریز زده بودم. بعد میدون اعدام و همینطور بیا بالا تاااااا جمهوری و بهارستان ! یعنی من فکر کنم اگه یه مسابقه ای بود به اسم "تا کی بگردم دنبال دمم" (یادتونه کارتون سبزیجات رو؟ شیری داشت به اسم جعفری و سگی هم به اسم شِبِت-مخفف شوید-. بعد این سگ هی دور خودش می چرخید تا دمش رو بگیره و یک چیزهایی میخوند که قسمتی از اون" تا کی بگردم، دنبال دمم" بود)، من می‏تونستم بالاخره ،با افتخارتو این مسابقه، اول شم!
بعد از بهارستان، تو همون خیابونی پیچیدم که نوشته بود شهدا، پیروزی! و خب،هنوز خیلی مطمئن نبودم درست اومدم یا نه. یه اتوبوس هم جلوی من بود که همون وسط خیابون وایساده بود و جنب نمی‏خورد! خواستم به چپ بپیچم که پشتش نباشم که نزدیک بود به پیکانی بخورم که داشت راهو مستقیم میرفت. راه داد بهم و یک کم که رفتم جلو، اومد به موزات ماشین و با قیافۀ حق به جانب خواست یه فحشی، نصیحتی، چیزی بارم کنه. زود برگشتم گفتم ببخشید آقا، میدونم چی میخواید بگید. ولی می‏خواستم بپرسم همین راه میره خیابون ایران؟ قیافۀ حق به جانبش تغییر کرد و ایندفعه با قیافۀ اسپایدر منی گفت« کجای ایران میخوای بری؟»، گفتم فلان جا. یکذره فکر کرد و دوباره با همون قیافۀ اسپایدر منی گفت دنبال من بیا! و گازش و گرفت رفت. منم دنبالش! یه دویست سیصد مترجلوتر، با دست از تو ماشین به ره خیابون یکطرفۀ سمت راستش اشاره کرد. دیگه این خیابون برام آشنا بود. سرم رو به علامت تشکر تکون دادم و یه دو تا بوق کوچولو هم زدم. ولی اون دست بردار نبود، هی با دست اون خیابونه رو نشون می‏داد! ایندفعه در حالیکه داشتم به همون خیابونه که اشاره کرده بود می‏پیچیدم، سرم رو تکون دادم و با دست بای بای کردم و دو تا بوق کوچولوی دیگه هم زدم که خیالش راحت شه من راهو درست می‏رم!
ماشینهای اون خیابون میلی متری حرکت می‏کردند بسکه شلوغ بود. اگه رفته باشید اون ورا، متوجه می‏شید چی میگم. همه خیابونا باریکه، خیلی هم باریک. ولی خب، خیابونهای باریک این ور(منظور همون کوچه خیابونهای دور ایران و بهارستان) با خیابونهای باریک اون ور( همونجایی که به هوای میانبر واردش شده بودم)، تومنی یه زار با هم فرق دارند! اینجا خونه ها مدرن تر، ماشینا مدل بالاتر، و لهجه ها تهرونی تره، برعکس اون منطقه، با اینکه چندان فاصله ای هم با هم ندارند!
تو همون خیابونها و کوچه های باریک کلی از این گوگولی مگولی های جشن به درو دیوار آویزون کرده بودند .
حدس می‏زنم تولد هر چهارده معصوم اون طرفا یه همچین خبرایی باشه!
تیپها هم بسیار قابل توجهند! من که فکر میکنم اینایی که می‏رند جلوی سفارت انگلیس و دانمارک پرچم آتیش میزنند و با خشم شعار میدند و عملیات انتحاری انجام می‏دند نصف بیشترشون از همین خیابونند!
.
صدای اذان داشت می‏یومد که من ماشینو یه گوشه پارک کردم و با فراز دویدیم.
فراز در تمام راه همکاری خوبی با من داشت ، به این صورت که ساکت بود و هر از گاهی میپرسید الان چند کیلومتر اومدیم؟! حالا هم که داشت پا به پای من تو اون خیابونا که خلوت بودند و همه عابرینشون ظاهراً سر سفرۀ افطار،می‏دوید!
**
سفرۀ امام حسن همه چیش سبزه، از خود سفره بگیر، تا ظرفاش و غذاش که سبزی پلو و سبزی کوکو و آشه! نمی‏دونم این قانونشه یا سوسول بازیشه یاچی؟ ولی خب کلن اینجوریاست .
وقتی رسیدیم همه نصف غذاشون و تموم کرده بودند و ما هم یه گوشه ای کنار مادرشوهر و خواهر شوهر نشستیم و از این سفرۀ سبز تناول کردیم.
نمی دونم رسمشه که همه، محتویات سفره رو تا اونجا که جادارندمی‏خورند ، بقیه اش رو هم تو نایلون میگذارند و می‏برند یا شگون داره ، یا چشماشون می‏دوه ، یا چی؟ که همه این کارو می‏کردند! اصلن هم این برداشتن خوراکیها از سفره به وضعیت اقتصادی طرف بستگی نداره. خانومی که روبه روی ما نشسته بود، خانم بسیار بسیار متمول و شیکان پیکانی بود ولی حتی پنیر و خرما و نون و هرچی اضافه اومده بود از جلوش رو برداشت و ریخت تو کیسه‏ش!
**
بعد جمع شدن سفره، خانم مولودی خوان اومد. یک خانم تپل که فکر کنم اگه رو صندلی عقب دویست و شش بشینه، جای دیگه ای باقی نمی مونه. شروع کرد به خوندن و خب قشنگ هم میخوند، یعنی فکر کنم تا وقتی که شخص همراهش شروع کرد به خودن، هیچ کس متوجه صدای خوب این نشده بود!، خانم همراهش تیپش اصلاً به این خانم جلسه ای ها نمیخورد! مانتویی بود و موهای رنگ کرده که موقع خوندن خانم جلسه ای دستاش رو با شدت هرچه تمامتر می کوبید به همدیگه! وسطاش میکروفون رو گرفت و با خوندن مولودی هنر نمایی کرد و هی منو به صدای خودم امیدوار! همه از خنده روده بر شده بودند، مهین جون و شهین جون( از فامیلا) دم گرفته بودند و با کیسه های نایلونیشون که ایندفعه برای خالی کردن میوه ها بهشون داده شده بود، در جا رقص کردی میکردند و بقیه رو بیشتر روده بر می‏کردند!
**
همونطور که گفتم، تجربۀ رانندگی تو شب رو نداشتم! این کار رو سخت تر میکرد بخصوص اینکه همراهانم(مادر شوهر و خواهر شوهرا) انسانهای جون عزیزی هستند که در برابر خطرات احتمالی جانی، نمیتونند ریلکس باقی بمونند) سلام و صلوات بود که فرستاده میشد و تموم سوره هایی که بلد بودند!
خیابونا ساعت ده و نیم شب خیلی شلوغ تر بودند! ایندفعه از بهارستان و میدون سپاه و بعد پلیس و صیاد شیرازی و رسالت غرب و مدرس اومیدم بالا و صلوات مسافرین یک لحظه هم قطع نشد! رو پل پارک وی، ماشینها میلی متری حرکت میکردند و من یکی دو جا خاموش کردم. مادرشوهراحساس خطر کرد و گفت، من پیاده شم، چون شاید سنگینی میکنم (مادرشوهر 47 کیلوست)!
و خلاصه که این گونه بود اولین تجربۀ رانندگی من در مرکز شهر(!!) و رانندگی در شب و خوشبختانه به جایی نزدم، فحشی نخوردم، و متلکی نشنیدم.

۱۳۸۸ شهریور ۸, یکشنبه

دایرةالمعارف ذررین و اکبرجان!

وقتی برادرم کلاس چهارم یا پنجم دبستان بوده، تو یکی از این مسابقات علمی منطقه اول میشه و طبعاً بابام براش جایزه میگیره. جایزه ای که میگیره یه دایرةالمعارف بود!
هنوز که هنوزه من فکر میکنم چطور بابا یه همچین فکر بکری به سرش زده تا همچین چیزی بخره براش! آخه بابای من از اون دسته آدماست که به تاریخ علاقه داره و اونهم نه هر تاریخی، تاریخ از نظر بابام شاه عباسه و بس!! نگید داریوش و کورش و حتی شاه اسماعیل! راه نداره جان شما! فکر هم نکنید ما از تخم و ترکۀ شاه عباسیم ! نه والله، من شجره نامه رو بررس کردم و دیدم که اگه شاه عباس غرب بوده، آبا و اجدادمون شرق بودند، و بالعکس. تازه اون موقع هواپیما و قطار هم که نبوده، بگیم حالا حتماً یه طور شده دیگه! ما اگه تو بررسی آبا و اجدادمون به یک سرباز زره پوش گندۀ مغول یا به یه سرباز روسی وس بی رنگ و رو برنخوریم، هنر کردیم، شاه عباس پیش کش! این علاقۀ بابا به به شاه عباس هم جزء رازهای نامکشوف زندگیه برای من که امیدوارم یه روزی کشفش کنم.
القصه، این دایرةالمعارف از اون بعد وارد خونۀ ما شد و شد مرجع چواب برای خیلی سوالهای داشته و نداشته‏مون. یادمه وقتی خودم مدرسه میرفتم و خوندن رو یاد گرفته بودم، ساعتها باهاش مشغول بودم. از اطلاعات ادبی، تاریخ باستان، تاریخ معاصر، جغرافی داشت تا کمکهای اولیه و اختراعات و عکس بعضی از بازیگرای هالیووی و برندگان نوبل و اسکار!
همون اوائلی که این کتاب رو خریده بود، یه کارگر افغانی هم داشتیم به اسم اکبرجان. این اکبرجان دیپلمۀ اون موقع افغانستان بود و بابای من از اینکه همچین کارگری به تورش خورده، خوش خوشانش بود، مخصوصاً اینکه اکبرجان، اوقات فراغتش یه کتاب می‏گرفته دستش و هر وقت هم کتاب نبوده دستش، با بابام در مورد محتویات اون کتابها صحبت می‏کرده و یحتمل هم راجع به معلوماتش در حوزۀ شاه عباس!
بابا کتاب دایرةالمعارف رو هم به اون قرض داده بود تا به مطالعات روز افزون اکبرجان بیفزایه! و اکبرجان هم نامردی نمی کنه، کتاب رو می‏خونه و هرجایی هم که عشقش می‏کشیده، با خودکار می نوشته" ملاحظه شد، اکبرجان" انگاری که داره مشق شاگرداش رو خط می‏زنه! این ملاحظاتش(!)به کنار، هر عکس یا تصویر زن خوشگلی هم که بود(مثل عکس مریلن مونرو و بریژت باردو یا تصویرنقاشی شدۀ خواهران برانته)، دورش خط کشیده بود!
پ نمی‏دونم هدفش چی بوده، شاید میخواسته اینطوری به همه یادآوری کنه که این متعلق به منه و محدودۀ منه و به محدودۀ من وارد نشید یا یه همچین چیزایی!
بعدها، هر وقت این کتاب رو میگرفتم دستم . یاد اکبرجان هم می افتادم، ولی خب طبعاً این یاد افتادن، یاد افتادن دلنشینی نبوده! آدم چطور میتونه رو سلامت عقل یه آدم بزرگ که کتابا رو به متد دلخواه خط خط میکنه یا راه به راه اسمش رو می نویسه، شک نکنه!
خلاصه که الان هم که الانه، یا د دایرةالمعارف بدون یاد اکبرجان محاله!
***
حالا چرا من یاد این قضیه افتادم؟
من این کتاب رو فوق‏العادده دوست داشتم، یعنی تمام معلوماتی که من تا مدتها داشتم منحصر به همین کتاب ارزشمند بود، مدتیه که دنبال یک کتاب دایرۀ المعارف با همون کیفیت ولی به روز شده اش هستم، ولی کتابهایی که دیدم ، اصلاً همچون کیفیتی ندارند!
اینه که فعلاً فکرم حول و حوش همون دایرةالمعارف با جلد آبی خونۀ بابا میگرده که برش دارم و صحافیش کنم و بیارمش خونۀ خودمون و بشه دوباره مرجع . حالا گیریم، اطلاعاتش از بیست و خرده ای سال اینطور، آپ تو دیت نشده، گیریم که اکبرجان برای اثبات حضورش محکم کاری کرده!
ولی هنوزکه هنوزه میتونه خیلی جاها جواب بده. نه؟
***
-سمیرا جان، من نمیتونم برای وبلاگت پیغام بگذارم. دلیلش رو نمیدونم. ارور می‏ده!
-من یک عده ازوبلاگها رو به لینک کنار صفحه‏ام اضافه کردم ولی خودم رویتشون نمیتونم بکنم، نمیدونم برای شما رویت میشه یا نه؟
- از اینکه پست برنج ، مفید بوده، خوشحالم .
-می بینید من چه امروز زرنگ شدم و دو تا پست هوا کردم!

سلطان غم ؟؟!!

وقتی با لگوهاش چیزی درست می‏کنه، اولین کسی که بخواد این شاهکارش رو بهش نشون بده، منم ،
وقتی تو پارک دوستی پیدا می‏کنه، بلافاصله می‏یاد پیش من تا اسم و مشخصات دوستش روباخوشحالی بهم بگه ،
هرچیزی که تو مهد کودک اتفاق می افته، از همون لحظه ای که منو تو مهدش می‏بینه، از همون دور بلند بلندبرام تعریف میکنه و تو تمام راه و حتی وقتی که رسیدیم خونه!
تمام حرفها، رویاها، ماجراهایی که بین اون و دوستاش گفته و شنیده شده، رو من هم باید بشنوم تا خیالش راحت بشه!
میگه: " فقط تو برام قصه بخون"، "تو باهام کاردستی کار کن"،"تو بهم غذا بده"، "تو بنشین پیشم تا من نقاشیم رو بکشم" ، " تو دست منو بگیر"، "تو منو بشور"، تو...
.
یک موقع‏هایی هم هست که همینطوری بی مقدمه به من میگه:"من و تو چه قدر با هم دوستیم ها"!
اون وقت، قند تو دلم آب می‏شه و تو جوابش می‏گم :"آره... خیلی با هم دوستیم" ...
حس اینکه یه نفر تو دنیا انقدر به من وابسته‏ست، انفدر به من نزدیکه و انقدر وجودم براش پراهمیته، حس خیلی خوشایند و لذت بخشیه! شایدآدم تا وقتی مادر نشده، این حس رو اینطوری درک نکنه و از داشتنش خوشحال نشه!
.
ولی خب، گاهی هم فکر میکنم به ده پونزده سال بعد... ممکنه اون موقع هم، من این "خیلی با هم دوستیم" رو بشنوم؟
نکنه اون بشه مثل هزاران بچه ای که به مادراشون به چشم یه نگهبان مزاحم نگاه می‏کنند؟!، یه نگهبان مزاحم زبون نفهم!
نکنه من هم بشم مثل هزاران مادری که هی زور میزنند به دنیای بچه‏شون یک روزنه راه پیدا کنند و نمی‏تونند و هی از خودشون میپرسند" کی اینطوری شد؟ چرا؟"

۱۳۸۸ شهریور ۵, پنجشنبه

بر نج دانه ب ل ن د خارجی


مطئمناً همۀ ما بر نجهای دانه ب ل ن د خارجی(عموماً هندی و پاکستانی) که چند سالی هست تو سفره های غذاییمون جا گرفته و هی مصرفشون بیشتر و بیشتر میشه رودیدیم. دونه بلندهایی که حتی غیر آشپزها هم قادر به تهیۀ اون به این صورت هستند، ارزانند، حشره نمیگذارند، و البته بی بو که جدیداً تو چند تا مهمونی، نوع بودارشون رو هم زیارت کردم!
چند روز پیش تو روزنامه خوندم که تو ایران روی اینها آزمایشاتی انجام دادند و مشخص شده که خصوصیات اونها شبیه برنجهای خارجی قدیمی هست که ما سراغ داشتیم، یعنی چسبندگی زیاد و قابل شفته شدن. اون مقاله به این نکته هم اشاره کرده بود که برنجی با این بلندی دانه ها، تو هیچ شالیزاری کشت نمیشه و نشده! و به این نتیجه رسیده بود که برنجی که همچین کیفیت آزمایشگاهی رو نشون میده، حاصل اصلاح ژنتیکی(GM) یا ترا ریختگیه و هنوز نمیشه با اطمنان مصرفشون کردا
محصولات GM چیه؟
GM مخفف genetic modification یا اصلاح ژنتیکی شده ، یا همون "تراریخته" است. هدف اصلی اصلاح ژنتیکی شده در ابتدا، این بوده که با تغییر ژن و DNAها ، اونها رو در برابر آفات مقاوم کنند. ایدۀ خیلی خوبی بود و تو این زمینه موفق هم شد. این میتونست علاوه بر اینکه باعث افزایش بازدهی محصول بشه، از یک نظرهم دوستدار محیط زیست و دوستدار سلامت باشه. به این دلیل که مصرف سموم شیمیایی که برای نابودی آفات به کار می‏ره رو به حداقل می‏رسونه و در برخی مواقع به صفر! و این هم برای محیط زیست عالیه و هم برای سلامت انسان!
کم کم ایدۀ اصلاح ژنتیکی به این صورت توسعه پیدا کرد که میتونند کیفیت محصول رو هم به این ترتیب بهتر کنند! مثلاً در مورد همین برنج، با تغییر ژن میتونند اون رو بلند کنندو خاصیت شفته شدنش رو از بین ببرند.
به دنبال اینها، ایدۀ مغذی کردن محصولات با ریز مغذی ها و ویتامین ها پیش اومد. یادمه تو مقاله ای خوندم که از تو یکی از کشورهای جنوب شرقی آسیا( مطمئن نیست تایلند بود یا تایوان یا..) تونستند برنج ها رو با ویتامین A و آهن غنی بکنند.
از جوانب دیگۀ مثبت زیست محیطی این بود که مشخص شده که برنجهای GM، قادر به جذب دی اکسید کربن هوا برای فتو سنتزشون هستند (چیزی در حدود 33% بیشتر)! همونطور که می دونیم گاز دی اکسید کربن، مهمترین گاز گلخانه ایه، که منجر به گرم شدن کرۀ زمین میشه.
خب، همۀ اینایی که گفته شد خوبند: بازده بیشتر محصول، استفادۀ کمتر از سمومی که مضر برای سلامت انسان و محیط زیست هستند، بهبود کیفیت ظاهری و باطنی، و تاثیر مثبت روی رفع مشکل گلوبال وارمینگ ،
ولی
درکنار همۀ این محاسن ایرادهایی هم بهش وارده که باعث میشه در مصرفشون، علی الخصوص، تو جوامع پیشرفته ، خیلی محتاط برخورد بشه.
به هر حال اینها تغییراتی هست در طبیعت یک محصول و تغییر طبیعت ممکنه تو مصرف کنندۀ اون محصول تاثیراتی بگذاره. یکی از این تاثیرات، این هست که ژن باکتری باسیلیوس تورینجنسیس (Bt) برای مبارزه با آفات استفاده می شه. مخالفین این محصولات معتقد هستند که این نوع باکتری ممکنه حشرات مفید دیگه ای رو هم از بین ببره. مورد دیگه تولید توکسین هست که در کنار این محصولات ممکنه به وجود بیاد و حداقل اثر این مادۀ سمی، ایجاد اثرات آلرژیک تو بدن انسانه. نتیجۀ تحقیقی هم تویکی از دانشگاه های انگلیس( فکر کنم دانشگاه نیوکاسل بود)، نشون داده کسانی که از سویاییGM استفاده کردند، بدنشون نسبت به آنتی بیوتیکها مقاومت نشون داده!
علاوه بر اینها ، این محصولات ممکنه تاثیرات غیر مستقیمی بر روی خاک، یا سلامت موجودات داشته باشند.
" ممکن"، به این دلیله که نیاز به تحقیق و برسی چندین ساله دارند و نمیشه سریع درمورد خوب بودن کامل یا بد بودن کاملشون قضاوت کرد. یادمه تو خبری میخوندم که تو استرالیا تحقیقاتی در مورد تاثیر استفاده ازیک نوع نخود اصلاح نژاد شده برای مقابله با آفات، بر روی سلامت موشهای آزمایشگاهی انجام شده بوده و تاثیر منفی نشون داده بود به این صورت که حساسیت های تنفسی برای موشها به وجود آورده بوده و بر اساس نتایج این تحقیقات کشور استرالیا ،این نوع محصول ژنتیکی رو وارد بازار نکرد ! یا کشور تایلند هنوز که هنوزه با دید مثبت به این قضیه نگاه نکرده، در صورتیکه میتونه با توجه به اینکه برنج کاری تو این کشور خیلی رایجه، براش خیلی مفید باشه!
پس میشه نتیجه گیری کرد که در صورتی که نتایج تحقیقات چندین ساله نشون بده که تاثیر منفی روی سلامت ندارند، میشه با خیال راحت از اونها استفاده کرد.
ولی اون چیزی که من میبینم، اینه که روی کیسه های این نوع برنجهای خارجی(مثل همین بر نج م ح س ن)، علامت GM درج نشده، در کنار این، انقدر تغییرات مثبت این نوع محصولات(مثل همین بودارکردنشون)، زود به زود وارد بازار ایران میشه، که نمیشه روی کارشدن و ارزیابی های دقیق و چندین ساله روی اینها برای برسی تاثیرات، اطمینان پیدا کرد. ضمن اینکه این محصولات ارزون و با کیفیت ظاهری، موجب کسادی کار شالیزارکارهای ایرانی هم شده و به اقتصاد و معیشت اون منطقه داره صدمات جبران ناپذیری میزنه!
در هر صورت هدفم از گفتن اینها، این بود که کمی با احتیاط این نوع برنجهای دونه بلندی که جدیداً عطر دار هم شده رو مصرف کنید!!

۱۳۸۸ شهریور ۴, چهارشنبه

اشتباه لپی فراز

فراز با اینکه خیلی خوب می‏تونه همل حرف‏ها رو دست تلفظ کنه، ولی، به شلیل میگه هلیل!
باباش خیلی به این موضوع دقت نکرده بود.
اون روز باباش میخواست بره حلیم بگیره. گفت : فراز، تو حلیم دوست داری؟
فراز هم خوشحال خوشحال، برگشت و گفت: آره!
*
قیافۀ فراز با دیدن حلیلش(!) دیدنی بود!
**

۱۳۸۸ مرداد ۲۵, یکشنبه

یک چند شماره ای شرح حالی

1- خب، حالا که این بلاگر بعد از چند مورد ناز کردن باز شده، میخوام یه چند شماره ای" شرح حال" بنویسم. امروز غروب داشتم به این فکر میکردم که چه قدر دلم برای اون چند شماره ای ها که اون اوائل وبلاگ‏نویسیم می نوشتم و اگه ادامه میدادم به بیست تا هم میرسید، تنگ شده! نمی دونم من ساکت شدم یا حرفی نیست یا قانونش اینه یا چی؟
.
2- امروز بعد از ناهار، یه ماگ از این کافی میکس های نسکافه درست کردم و بعد از اینکه کمی خنک شد، رفتم روی مبل نشستم و شروع کردم به یواش یواش هورت هورت نوشیدنش. بعد تو همون موقع به این فکر کردم که چه قدر خوبه این مدلی، یعنی آدم تو خونه باشه و کولر هم روشن باشه و تو این گرما بیرون نباشه و بعد هیچ کس نباشه جز خودش و انقدر دور و بر آدم ساکت باشه و...
همینطوری که این فکرها رو میکردم، کافی‏م رو هم هر از گاهی هورت هورت میشکیدم بالا و دوباره به این فکر میکردم که بهتر از این نمی‏شه!
.
3- یه موش نمی دونم از کدوم سوراخ سمبه ای اومده بود خونۀ ما !
قضیه از این قرار بود که چند روزی سروصدای خش خش از این‏ور و اون‏ور خونه می‏شنیدم ولی حدس نمی‏زدیم که موش سه طبقه رو بالا اومده باشه تا خونۀ ما. بیشتر این سر و صدا و خش و خش ها رو به جن و روح و این جور چیزها نسبت می‏دادم تا موش!
تا اینکه یه روز از روزایی که خونه بودم و نشسته بودم پشت کامپیوتر، رویتش کردم . یه موش زرد مایل به خاکستری کوچولو بود. من راستش از موش اونقدر ها هم نمی‏ترسم. یعنی در حقیقت از سوسک بیشتر از موش می‏ترسم تا این حد که اگه از این سوسکهای بزرگ فاضلاب ببینم تو خونه، پس می افتم. موش هر چند نباید خونه باشه ولی خب، بودنش تا قبل از شنیدن اظهارات و تجارب فامیل و آشنایان برای من که هی از جویده شدن رختخواب و لباسها توسط موش تعریف میکردند، با وجود غیر طبعی بودن، خیلی هم سخت نبود!
بخصوص اینکه برای رفع این غیر طبیعی بودم به تله و چسب موش متوسل شدیم و افاقه نکرده بود و تا قبل از اون حرفها به فکر همزیستی مسالمت آمیز با موش افتاده بودم تا تلاشی دیگه برای به دام انداخت!
بعد از توصیه ها و رهنمودهای خانواده و فامیل ، عزممون رو جزم کردیم، یه تلۀ درست و درمون مدل قفسی گیر آوردیم، از یه سوسیس سرخ شده به عنوان طعمه استفاده کریدم و منتظرش شدیم. چند ساعت بعد تو تله افتاده بود. محمد راهی به نظرش برای کشتن موش نرسید، از طرفی هم من با آزاد کردنش تو دشت و بیابون مشکل داشتم چرا که فکر میکردم این می‏ره و تو فاضلابها رشد می‏کنه و میشه یه موش بزرگ از اینهایی که تو جویهای کنار خیابون می بینیم. این شد که موند تو قفس و هی تقلا کرد برای آزاد شدنش. الان اینایی رو که مینویسم با درد و رنج می نویسم، چون کار ما که همانا زجر کش کردن موش بود، خیلی بد بود.
فردای روز به قفس افتادنش، از روزهایی بود که من خونه بودم. اون هم تو قفس تو بالکن. هی می‏رفتم و می‏دیدم چه زجری میکشه این بدبخت. از طرفی هم بنا به همون دلیلی که بالا گفتم و اینکه نکنه مثل فیلمها این موش تو لحظۀ آزاد شدن، بزرگ بشه و انتقام این قفس موندنش رو از من بگیره، دل این رو نداشتم که برم و آزادش کنم، ولی خب سعی کردم اونجایی که قفس اون بود رو با کاغذ و مقوا سایه کنم، یه مقدار نون و آب از بالای قفسریختم جلوش و این جورکارها! ولی اون بیشتر تلاش میکرد تا با دندوناش میله های قفس رو بجوه و موجود کم عقل انگار که با من قهر باشه و بخواد مرتاض گونه به خودش زجر بده، دست به نون و آب نزد. نزدیکیهای ظهر دیدم بی حال افتاده و نایی نداره و دو ساعت بعدش هم که نگاه کردم، انگار دیگه مرده بود.
هیچ وقت، هیچ وقت خودم رو بخاطر زجر کش کردن یه موجود دیگه نمی بخشم، ایندفعه اگه یه همچین اتفاقی افتاد، سعی میکنم با مرگ موش یا حتی تفنگ بکشمش و شاهد زجر کشیدن و نهایتاً مرگ یه موجود زنده نباشم!
.
4- چند روز پیش بعد از سقوط اون هواپیمای آموزش، شنیدیم که دو نفر کشته شدند. دیروز که برای خرید نون سنگک رفته بودم، دیدم یه حجله ای تو همون خیابون نونوایی گذاشتند و رو اعلامیه ها نوشتند: شهید خلبان ناکام در اثر حادثۀ هوایی و...
تو عکس تو حجله، یه چه جوون خوش بر و رویی آروم داشت لبخند می‏زد!. میدونید هیچ وقت اثر یه فاجعۀ کشوری رو انقدر از نزدیک ندیده بودم! پدرش از کارکنان سابق جایی هست که محمد در اونجا کار می‏کنه وامروز محمد برای ختمش رفته بود. می‏گفت تنها پسر خونواده بوده و خانواده اش خیلی ناراحت بودند.
.
5- فراز هم خوبه، یعنی خیلی خوبه!
بعضی وقتها از اینکه انقدر می فهمه تعجب میکنم و با خودم میگم یعنی من هم این طوری بودم؟ بعد میگم نه بابا ، من همچنان خنگولم! درسته که خیلی وقتهای دیگه از دل و دماغمون در میاره، ولی خب، اون موقعهایی که مثل یه دوست، مثل یه آدم بزرگ برخورد میکنه، خیلی بیشتره. همچنان به من وابسته‏ست و اصولاً بچۀ مامانی‏ه. یه کتاب دایره المعارف از وسایل نقلیه گرفتم براش (قبلاً یه دونه مخصوص خردسالان که جامع تر هم بود داشت) و هر شب همراه قصه اش، باید از این دایره المعارف باید براش بخونم! به دایره المعارف هم میگه دکتر معارف!
.
6- می بینم که این پست پایینی هیچ استقبال کننده ای نداشت! از اونجا که تعداد کانتها هم زیاد نبود، شاید بهتر باشه همینجا جوابشون رو بدم:
هنا جان، من معتقدم که نوشتن کارها، اونها رو جلوی چشم میاره ولی خب این نظر منه. ضمن اینکه بعد ازیه سنی آدم آلزایمر تدریجی میگیره مادر، اونوقت نیاز داره که هی کارها جلوی چشمش باشند و هی یه جورایی یکی یادش بیاره اونا رو (آیکون چشمک)!
ننه قدقد عزیر: برای اضافه کردن لینکدونی تو بلاگ اسپات، باید دردرجه اول یه اکانت گوگلی داشته باشی و گوگل ریدر هم به تبعش. بعد از این مرحله، باید برای وبلاگهایی که میخوای بخونی و تو لیست کنار وبلاگت باشند اسمی رو تعیین کنی و این رو داخل فولدری قرار بدی. بعد تو قسمت folder and tags ، فولدری رو که تهیه کردی رو قابل رویت برای عموم کنی و از همون جا add to blogrool رو کلیک کنی.
کار بعدی اینه که بیای تو بلاگر، قسمت Layout، و بعد add a gadget رو کلیک کنی روش و از صفحه ای که میاد، روی علامت + کنار Blog list کلیک کنی.بعد از این مراحل ذخیره کنی و خود لیست کنار صفحۀ بلاگرت ظاهر میشه. موفق باشی
.
7- خب دیگه برم بخوابم. من این روزها سرم یک جورهایی شلوغه ولی همه تون رو از گوگل ریدر میخونم (ببخشید شیلا جان ولی من انگار تا از این گوگل ریدر حرف نزنم، پستم، پست نمیشه به مولا). حتماً در اولین فرصت سعی میکنم به وبلاگ تک تک‏تون هم مثل قدیمها سر بزنم. ( چه روزهایی بود اون روزها که اول صبح به جای اینکه این صفحۀ بی رنگ باز بشه، به همۀ وبلاگها تون سر می‏زدم، یادش به خیر!)
خوش باشید همگی

۱۳۸۸ مرداد ۲۲, پنجشنبه

برنامه ریزی!!

خب، خیلی از ماها اهمیت برنامه ریزی برای امور زندگی رو می‏دونیم و یا می‏شنویم. میشه یه لیست از کارهایی که انجام باید بشوند رو تهیه کرد و نوشت و طبق اونها عمل کرد. ولی گاهی اوقات برای آدمی که بیشتر ساعتهای زندگیش رو پشت کامپیوتر میگذرونه، ممکنه نوشتن روی کاغذ دیگه جذابیت چندانی نداشته باشه. بنابراین، از نسخه های کامپیوتری به عنوان جایگزین می‏شه استفاده کرد. یک سری از این برنامه ها رو میکروسافت ورک در اختیار استفاده کننده گان میکروسافت قرار داده ( هر چند من با وجود اینکه تو لب تابم هست، استفاده ای ازش نکردم و به فکر مرغ همسایه افتادم!) .
یکی از نرم افزارهایی که برای این استفاده برنامه ریزی شده و استفاده از اون خیلی هم آسونه، نرم افزار Swift to Do list است. این برنامه قابلیت لیست کردن کارها به شکل شاخه ای و زیر شاخه ای، عنوان بندی کردن کارها در این شاخه ها و زیر شاخه ها، مرتب کردن اونها بر حسب اهمیت، عنوان بندی کردن کارها، قابلیت نوشتن توضیحی در مورد اون کار و سیستم به یادآورنده و ... خلاصه همۀ ملزوماتی که برای از یاد نبردن و انجام دادن اون کار الزامیه!
مثل خیلی از نرم افزارها، این نسخه هم یک ورژن Free Trial داره که میشه با استفاده از اون قابلیت ها و توانایی های این برنامه رو دید و در صورت لزوم سفارشش داد و یا همین نسخۀ رایگان رو دوباره نصب کرد (به این دلیل که آدرس ایمیلی نمیخواد) ولی خب با نصب این برنامه به طور مکرر، ممکنه مجبور باشیم به طور مکرر هم برنامه ها رو بنویسیم!

نسخه ای هم از این برنامه هست که به صورت آنلاین کار میکنه و به درد کسانی میخوره که به اینترنت بدون محدودیت دسترسی دارند.

بعد از نصب از این سایت و گذروندن مراحل مربوطه که خیلی هم طول نمی‏کشه. این برنامه رو کامپیوتر نصبب میشه و بعد از اینکه به شما یادآوری کرد که این نسخۀ نسخۀ رایگان هست و میتونید سفارش بدید یا این trial رو ادامه بدید،( والبته شما روی ادامۀ trial کلیک میکنید!!)، همچین صفحه ای رو خواهید دید:



تو شکل بالا دو ستون وجود داره، ستون سمت چپ، برای لیست کردن سر شاخه ها و زیر شاخه هاست. روی اون قسمت که کلیک کنید، همچین صفحه ای رو میبینید که میتونید اون بالا لیست بنویسید و شکلی رو هم از اون آیکون های پایینی براش انتخاب کنید:


مثلاً میتونید شاخۀ کار، سلامت، خانواده ، و دوستان رو بنویسید و اگر لزومی داشت، زیر شاخه هایی هم بهش اضافه کنید.

هر کدوم از این شاخه ها یا زیر شاخه ها در ستون سمت راست ریز تر میشه. رو ستون سمت راست کلیک میکنید و همچین صفحه ای براتون می یاد:

تو این صفحه می‏تونید عنوان کارتون رو بنویسید، اولویتش رو مشخص کنید که زیاد، خیلی زیاده یا کمه و همینطور موعد مقررهم برای اون کار تعیین کنید. در قسمت ریمایندر یا تذکر دهنده، شما میتونید تاریخ و ساعتی که قراره به شما کار رو یادآوری کنه، اعلام کنید. تو قسمت نوت هم راجع به اون کار میتونید توضیحاتی رو بنویسید.

مثلاً؛ من خوردن قرصهای آهن رو تو ریز صفحۀ مربوط به سلامت نوشته بودم و. هر روز در ساعت مشخصی اعت صفحۀ ریمایندر باز می‏شه و یادآوری میکنه بهم. من هم بعد از خوردن قرص، تو قسمت توضیحات مربوط به این کار، که روزهای هفته رو درش نوشته بودم، روی اون روز رو خط میکشم

خلاصه که اینجوریاست. نسخۀ آنلاینیش کمی هم پیشرفته تره. یعنی به این صورته که میتونید چیزی رو هم به لیست کارهاتون attach کنید، مثلاً آدرس ایمیلی، عکسی، چیزی که بعد دنبالش نگردید.

من علی الحساب در حدود یک هفته ای هست که با این سیستم کار میکنم و تا اینجاش راضی بودم. خدا رو چه دیدی، اگه خیلی راضی بودم شاید خریدمش و اونوقت با قوانین کپی رایت ایرانی، به شما ها هم فروختم و حداقل پول خریدش رو درآوردم!

دانلود ورژن رایگان یا آدرس همون بالایی، یا این یکی، یا این





۱۳۸۸ مرداد ۱۸, یکشنبه

weakest link!!

مسابقه ای بود به اسم ویکست لینک -Weakest link- از بی بی سی پخش می‏شد ومن از علاقه مندان این مسابقه بودم؛ نه نفر شرکت کننده داشت و یک مجری . چندین مرحله داشت. تو هر مرحله سوالهای عمومی از افراد به ترتیب پرسیده میشد. به ازای هر سوال درست پولی جمع میشد. اگه کسی سوال رو نمیدونست همۀ پولها یی که با جوابهای درست دیگران تو حساب رفته بود به باد فنا میرفت مگر اینکه قبل از پرسیدن سوال، این شخص کلمۀ بانک رو گفته بود تا پول ذخیره میشد. آخر هر مرحله، رای گیری بود برای اینکه چه کسی از دور خارج بشه ! این مرحله، با اون مجری صریح و جدی که خنده هم تو کارش نبود، یکی از جالبترین مراحل مسابقه بود
تو یکی از این مسابقات یه جمع نه نفری از یک خانواده اومده بودند: عروس و داماد و مادر عروس و داماد و خاله و عمه و عمو و..به نظرم یکی از هیجان انگیزترین مسابقات ویکسیت لینک بود! تو مراحل اولیه یه مقدار ریزش داشت. آخر هر مرحله باید رای ریزی میشد تا کسی از دور خارج شه، اونهم کسی که به هر حال از نزدیکانه و فردای روزگار چشم آدم بهش می افته! هرکدوم که خارج می‏شد نظری هم می‏داد راجع به این خارج شدنش! در این بین مادر داماد، داماد و عروس تا مراحل آخر پیشرفته بودند یعنی تونسته بودند پا به پای هم تا مراحل آخر مسابقه پیش برند و به سوالها جواب بدند و بقیه رو از دور خارج کنند! وقتی دوری که اینها داشتند تموم شد، مرحلۀ رای گیری بود. پسر همۀ سوالها رودرست جواب داده بود و طبعاً کسی از این دو تا نمیتونست اون رو از دور خارج کنه. مونده بود اون دوتای دیگه، عروس به خارج شدن مادرشوهرش رای داده بود، مادر شوهر هم به خارج شدن عروس. اینجا رای پسربود که میتونست سرنوشت ساز باشه. یک طرف زنش بود، یه طرف هم مادرش. باید یکی از اینها خارج میشد. فکر میکنید رای اون چی بود؟
مادرش!
اما دلیلی که برای این رای آورد جالبتر از خود رای بود! چیزی که گفت در این مایه ها بود که"مادرم دورش تموم شده و حالا نوبت ما جوونهاست"!
به منطقی بودن، غیر منطقی بودن این جواب کاری ندارم، به این فکر کنید که چه احساسی به مادر بعد از اینکه بشنوه دورش تموم شده دست میده! مادرش همونطور که خوب و جدی همۀ سوالها رو جواب داده بود. همونطور هم جدی با یه حالت بغضی تو جواب مجری که بهش گفت جالا چه احساسی داری گفت: این لحظه، بدترین لحظۀ زندگی من بود!
.
**
.
عروسی برادرم تو تالار بود! لحظه ای که داشتند می اومدن بالا، همه مون خوشحال منتظرشون بودیم. مادرم در حالیکه اسفند دود میکرد و دورشون میچرخوند، دست داد بهشون و تبریک گفت و همچنان دنبال عروس و داماد اسفند به دست بود! من حواسم به فراز بود که زیاد دور نره و پشت سر داماد باشه! یکدفعه سرم رو بلند کردم و دیدم برادرم داره دست مادرزنش رو میبوسه و دوربین هم فیلمشون رو میگیره! گفتم شاید بعدش هم مراسم ماچ کنان دست مادرم باشه. دیدم نه! رفتند! به مادرم نگاه کردم. دیدم یه گوشه انگار رو صندلی وا رفته باشه به عروس و داماد که پشتشون بهشه و ازش دور میشند رو نگاه میکنه. در حالیکه اسفند هنوز تو دستشه!
.
**
.
هدفم از گفتن اینها قضاوت کردن نبود. به درست یا غلط بودن کارشون کاری ندارم. به این فکر میکنم که چه قدر مادر بودن سخته! سخت تر ازبارداری و زایمان و شب بیداری و پاشویه کردن و پی پی و جیش شستن و نگرانی سر هر مریضی و امتحان و دیر یا زود اومدن وساپورت روحی روانی و ...،اینه که آدم ببینه بعد همۀ اینها، اونقدری که فکر میکرده، برای بچه‏ش مهم نیست!
Google Analytics Alternative