تو اعدام بهنود، اینهمه امید به زندگی در بهنود برام عجیب بود؛ بخشیده شدن، دیدن آسمون، از سر گرفتن زندگی...
نمی دونم کی انقدر سعی کرده چشم اندازهای روشن از زندگی جلوی چشمان این محکوم به اعدام جلوش بگسترونه که حتی تو لحظۀ آخر زندگیش هم بیفته رو دست و پای اولیای دم و طلب بخشش کنه و بگه من جای پسر شما! منو آزاد کنید!
.
تو اقدام مادر مقتول، صد البته که من هم اولش از وحشیگریش وحشت کردم ولی بعد از خاموش شدن شعلۀ ناگهانی خشم علیه این اقدام سبعانه، هر وقت یادم می افته به اون صحنه و جریانی که تو خبرها و وبلاگهای مختلف خوندم، با خودم میگم مادره اون لحظه به چی فکر میکرده؟...
.
-چند سالی گذشته بوده وبه هر حال آتش خشم باید کمی فرو مینشسته
-مقتول( میگم مقتول چون اسمش رو نمی دونم از بس همه جا اسم بهنود رو شنیدم) تنها فرزندش و تنها کس و کارش نبوده. که با مرگ اون، دنیا براش تموم شده باشه. ضمن اینکه اونطور که از جریان برمیاد، باید بچۀ شرر و دعوایی بوده باشه- شاید از اون بچه هایی که پدر و مادرشون از دستشون عاصیند- یا شاید یکی از بچه های خوب یک خانوادۀ خوب بوده که خیلی اتفاقی اولین دعوای عمرش رو اون جا کرده و اون هم شده نتیجهش ؟
اینها رو که میگم حدس و گمانه چون اصلاً با سرچ من نتونستم اطلاعات بیشتری گیر بیارم. همه چی زیر سایۀ بهنود بوده و فقط بهنود!
.
من فکر نمیکنم مادر مقتول موقع انجام اون عمل داشته به این فکر میکرده که؛
" من میرم صندلی رو از پای این محکوم میکشم تا درس عبرتی باشد برای دیگران"
یا نه؛
" من باید انتقامم رو بگیرم، خون با خون پاک میشه و بس" ،
یا مثلاً به این فکر میکرده" من این محکوم رو به سزای اعمالش می رسانم چون قانون و مذهب از این اقدام سبعانۀ من حمایت میکنند" (این جمله رو تو خیلی از وبلاگها دیدم!)
.
مادرش رو ندیدم. نمی دونم کلن چطور فکر میکرده؟ چه جور آدمیه؟ بین بچه هاش فقط مقتول رو دوست داشته و یا همۀ بچه هاش رو به یک اندازه ؟! آدم کتابخون و روزنامه خونی بوده یا نه، از اون زنایی بوده که فتنه به پا میکنند و یه فامیل رو به هم میزندد ؟ بچه هاش رو چه قدر دوست داشته؟ شبا وقتی کوچیک بودند براشون قصه میخونده ؟ باهاش قایم موشک بازی میکرده ؟ این مدرسه و اون مدرسه سر میزده تا یک مدرسۀ خوب پیدا کنه ؟ یا نه ...بالعکس...
.
نظرات خیلی ها رو تو این صفحات وب دیدم راجع به کاری که کرده، خیلی ها میگند ظالم و وحشی و قرون وسطایی! بعضی ها هم میگند حق داشته خب یا نباید قضاوت کرد!
.
من میگم شاید مادرش به تنگ اومده بوده. شاید بیشتر از جای خالی مقتول، درخواست این همه آدم به تنگش آورده بوده؟ اینهمه آدم معروف، ورزشکار، بازیگر، نماینده، شورای شهر، ... آدمایی که پسر شاید شرر و شیطونش وقتی زنده بود میخواست عین اونا بشه! شاید پسرش از اونایی بوده که از دیدن این آدمای معروف تو خیابون به وجد می اومده، شاید حتی میرفته ازشون امضا بگیره، شاید از بس دورو بر اونها شلوغ بوده امضایی نمی گرفته، شاید تو اون شلوغی یک امضا میگرفته بدون اینکه اون طرف بهش نگاه کنه، یک امضا و بس!
اونوقت پسر نیست و مادرش دو سه سال تمام، این آدمای معروف رو دور و برش دیده، که مستقیم بهش نگاه میکردند و میگفتند " یبین اون که رفته، رفته، بیا و این زنده رو از رفتن نجات بدیم".
شاید این جملۀ " اون که رفته، رفته"، هی تو ذهن مادره سوت میکشیده، شاید نگاه میکرده و به این آدمای معروف و به این فکر میکرده که این مردم چه قدر ظالمانه از کلمات استفاده میکنند!
چرا پسرش یه زمانی اینا رو دوست داشته و میخواسته عین اینا بشه، چرا اینا پسرش رو ندیدند هیچ وقت؟ ! چرا الان هم نمی بیننش؟
.
شاید موقعی که بهنود به پاش افتاده بوده و التماس میکرده، داشته تو دلش به بهنود میگفته:" ای بدبخت بیچاره، تو فکر میکنی بیرون چه خبره، فکر میکنی زندگی چیه که به خاطرش افتادی رو پای من؟ این همه آدم اون بیرون وول میخورند، نه مهر قتل رو پپشونیشونه، نه زندان رفتند، نه این مدلی معروف شدند!، نه اینهمه آدم معروف برای ارضای حس نیکخواهیشون فقط تا یک مرحلهای ازشون حمایت میکنند و باقیش میگذارند دست خودش ،و نه... اونوقت تو کلاف پیچیدۀ این زندگی گرفتارند و نمی دونند چی کار کنند، اونوقت تو انتظارت از اون بیرون چیه؟ "
.
یا شاید هم تو دلش ادامه میداده:
"فرض کن که من رضایت دادم، فرض کن که آزاد شدی و حبس دیگه ای نکشیدی، فرض کن همۀ اینایی که الان به من میگند به فکر زنده ها باش، بعد از ارگا سم نیکخواهی و نیک اندیشی و نیکوکاریشون و بعد از اینکه به همه با خوشحالی نشون دادند که " ما تونستیم علیه قانون و مذهب و ... بایستیم و یه قانون سبعانه رو بشکنیم" بازهم به فکرت بودند و به امان خدا تو این بیرون درندشت ولت نکردند و برات کار و زندگی جور کردند، فرض کن همه چی رو فراموش کردی از صحنۀ قتل گرفته تا خاطرات زندان و دارالتادیت و همه هم فراموش کردند تو چی کارکردی، فرض کن به کارت محکم چسبیدی و فرض کن یه زن خوب گرفتی که بهت هی گوشزد نکنه تو چی کار کردی، فرض کن بچه دار شدی،فرض کن تو خیابون به بچهت به چشم یک بچۀ قاتل نگاه نکردند...
خدا قسمت نکنه ولی خدا رو چه دیدی، شاید بچهت رو یه رانندۀ مست زیر گرفت، شاید توی پیاده رو آجریکی از این ساختمونهای بی درو پیکر وبی حفاظ به سرش خورد، شاید اونهم تو یکی از این پارکهای همین بیرون درندشت، عمد یا غیر عمد کشته شد، شاید...، اونوقت دوباره همۀ اونایی که بچه ات شاید آروزی دیدن و حرف زدنشون رو داشت و تمام مدت از کنار تو و پسرت با بی تفاوتی گذشتند،روز و شب برات نگذارند و بیاند بهت بگند اونو فراموش کن، اونی که رفت، رفت، به زنده ها فکر کن!
به من بگو تو از تکرار "آدم باش، آدم باش، فراموش کن، حیات ببخش" و از این هجوم بی موقع و یکبارۀ انسانیت خسته نمیشی؟
دیوونه نمیشی مثل الان من؟ نمیخوای انتقامت رو نه ازهیچ قاتلی، بلکه این دنیای بی رحم بگیری و انقدر مغزت هنگ کرده باشه که به نزدیکترین حربه که صندلی زیر شخصی که باعث و بانی این سردرگمی و طرز فکر مغشوشت شده لگد بزنی؟"
پی نوشت: ظاهراً مصاحبه ای با مادر بهنود پخش شده که اینطور که دوستان میگن یک چیزی در همین مایه ها گفته!
جالب بود برام!